رفتم از چند مبدأ معلوم    

تا رسیدم به مقصدی مجهول

 آخر عمر هم نفهمیدم 

زندگی فاعل است یا مفعول!

 

هرچه من گوسفندتر شده ام

صاحب گله گرگ تر شده است

سالها رفته است و چهرۀ من

با نقابم بزرگ تر شده است

 

اشک من قطره های خون من است

خون من در رگ قلم جاری ست

قلم من به عشق می چرخد

که نخستین دلیل بیزاری است

 

شعر از گونه هام می ریزد

زیر هر چتر، زیر هر باران

شعر، از دست دادن عشق است

بعد ِ از دست دادن ایمان

 

زندگی آنچنان نبود که من

آنچه باید که می شدم باشم

تو خودت باش و آنچه باید شو

من بلد نیستم خودم باشم!

 

من فقط روزنامه ای بودم

بین انبوه دسته بندی ها

مرگ در صفحۀ حوادث بود

زندگی در نیازمندی ها!

 

سادگی کردم و پیاده شدم

که سواران پیاده می خواهند

که تمامی کارفرمایان

کارگرهای ساده می خواهند

 

 

شاعــــر: #یاسر_قنبرلو