ز حد بگذشت مشتاقیّ و صبر اندر غمت یارا!

به وصل خود دوایی کن دل دیوانه ما را

 

علاج درد مشتاقان طبیب عام نشناسد؛

مگر لیلی کند درمان، غم مجنون شیدا را!

 

گرت پروای غمگینان نخواهد بود و مسکینان

نبایستی نمود اول به ما آن روی زیبا را

 

چو بنمودیّ و بربودی ثبات از عقل و صبر از دل؛

بباید چاره ای کردن کنون آن ناشکیبا را

 

مرا سودای بت رویان نبودی پیش ازاین در سر

ولیکن تا تو را دیدم، گزیدم راه سودا را

 

مراد ما وصال توست از دنیا و از عقبا؛

وگرنه بی شما قدری نباشد دین و دنیا را

 

چنان مشتاقم ای دلبر! که گر روزی به دیدارت،

برآید از دلم آهی... بسوزد هفت دریا را

 

بیا تا یک زمان امروز خوش باشیم در خلوت

که در عالم نمی داند کسی احوال فردا را

 

سخن شیرین همی گویی؛ به رغم دشمنان سعدی!

ولی بیمارِ استسقا چه داند ذوق حلوا را؟!

 

 

 

شاعر: سعدی