هــرشب اندیشه دیگر کنم و رای دگر

که من از دست تــو فردا بــروم جای دگــر

 

بامدادان که بـــرون می نهم از منزل پای

حسن عهــدم نگذارد که نهم پای دگـر

 

هر کسی را سر چیزیّ و تمنای کسی است

ما به غیر از " تو " نــداریم تمنای دگــر

 

زان که هـرگز به صفای تو در آیینه وهـم

متصور نشود صورت و بالای دگــر

 

وامقی بود که دیوانه عذرایی بود

منم امــروز و تویی وامق و عذرای دگر

 

وقت آنست که صحرا گل و سنبل گیــرد

خلق بیرون شده هــر قوم به صحرای دگر

 

بامدادان به تماشای چمن بیرون آی

تا فــراغ از تو نباشد به تماشای دگـر

 

هر صباحی غمـی از دور زمان پیش آید

گویم این نیــز نهم بر ســر غم های دگر

 

باز گویم نه که دوران حیات این همه نیست

" سعدی " امــروز تحمل کن و فردای دگـر




شاعــــر: سدی