لااُبالی چه کند دفتــر دانایی را؟

طاقت ِ وعظ نباشد سـر سودایی را


آب را قـول تو با آتش اگـر جمع کند

نـتواند که کند عشق و شکیبایی را


دیـده را فایده آن است که دلبـر بیند

ور نبیند چه بود فایده بینایی را؟


عاشقان را چه غـم از سرزنش دشمن و دوست؟

یا غـم دوست خـورد یا غم رسوایی را


من همـان روز دل و صبـر به یغما دادم

که مقیّد شدم آن دلـبر یغمایی را


سـرو بگذار... که قدّی و قیـامی دارد

گو ببین آمدن و رفتن رعــنایی را


گــر برانی نرود... ور برود باز آید

ناگــزیر است مگس دکّه ی حلـوایی را


بر حدیث ِ من و حسن تو نیــفزاید کس

حد همین است سخندانی و زیبایی را


سعـدیا نوبتی امشب دُهل صبح نگوفت

یا مگــر روز نباشد شب ِ تنهایی را ؟




شاعـــر : سعدی