جسمی ز داغ عشق بتان پرشرر مراست
روحی چو باد سرد خزان در به در مراست
تا او چو جام با لب بیگانه آشناست
همچون سبو، دو دست ز حسرت به سر مراست
گوهر فشاند دیده و تقوای من خرید
تردامنی ز وسوسۀ چشم تر مراست
گوهرفروش شهر به چیزی نمی خرد
اشکی که پروریده به خون جگر مراست
آگه نشد ز آتش پنهان من کسی
حسرت به خودنمایی شمع و شرر مراست
من صبح کاذبم: ندرخشیده می روم
بر چهره نابگاه ز پیری اثر مراست
این چشم خونفشان مگرم آگهی دهد
ورنه کجا ز حال دل خود خبر مراست؟
سیمین! شباب، رهگذری نغمه ساز بود
هر دم به گوش، زمزمه اش دورتر مراست
شاعـــر: سیمین بهبهانی