شطرنج بازی می کند اما نمی داند

در آستینش مهره های مار هم دارد

یک بار بُرده غافل از اینکه پس از چندی

این بازی پردردسر تکرار هم دارد!


باید کلاغان کشور او را نگه دارند

وقتی که می بندد دهان بازهایش را

از تختها و چشمها یک روز می افتد

شاهی که نشناسد غم سربازهایش را


من می شناسم هم وطن های غریبم را

آنها که در هر خانه ای خاکستری هستند

اینها که در سطح خیابان چیده اند انگار

سربازهای سرزمین دیگری هستند


وقتی که نوحی نیست کشتی هم نخواهد بود

آرامشی دیگر پس از طوفان نمی ماند

اخبار را شاید ولی احساس را هرگز

همواره بعضی چیزها پنهان نمی ماند!



شاعر: یاسر قنبرلو