گفتم غم تو دارم...

برای ادیبان و ادبیات فراموش شده ی کشورم

۴۷ مطلب با موضوع «غزل معاصر» ثبت شده است

من از آن سوی واقعه می آیم...


من از خـــزان به بهار از عطش به آب رسیدم

من از سیاه تــــرین شب به آفتاب رسیدم

 

هم از خمـــار رهیدم... هم از فریب گذشتم

که از سراب به دریایی از شراب رسیدم

 

به جانب تـــو زدم نقبی از درون سیاهی

به جلوه ی تو، به خـــورشید بی نقاب رسیدم

 

اگـــر نشیب رها کـــردم و فراز گرفتم

به یاری تـــو بدین حسن انتخاب رسیدم

 

شبــــی که با تـــو هماغوش از انجماد گذشتم

به تب، به تاب، به آتش، به التهاب رسیدم

 

چگونه است و کجا؟ دیـــگر از بهشت نپرسم

که در تــو، در " تو " به زیبا تــــرین جواب رسیدم

 

***

 

کتاب عمــــر ورق خورد بار دیگـــر و با تو

به عاشقانه تـــرین فصل این کتاب رسیدم

 

چـــرا به ناب ترین شعـــر خود سپاس نگویم؛

تــــو را؟ که در تـــو به معنای شعـــر ناب رسیدم

 




شاعــــر: حسین منزوی


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
عبور می کنم

من از ویرانی می آیم


ما گشته ایم... نیست! تو هم جستجــو مکن

آن روزها گذشت، دگـــر آرزو مکن

 

در قلب من ســـراغ غم خــویش را مگیر

خاکستـــر گداخته را زیــر و رو مکن

 

در چشــم دیگران منشین در کنــار من

ما را در این مقایسه بی آبرو مکن

 

راز من است غنچه ی لب های ســرخ تو

راز مـــرا برای کسی بازگو مکن

 

دیـــدار ما تصــور یک بی نهایت است

با یکـــدگر دو آینه را رو به رو مکن




شاعـــــر: فاضل نظری


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
عبور می کنم

بی وفا یار منم!


الا بی وفا یار! کز یاری ام مــی گریزی

به خوابم مـــی آیی ز بیداری ام مــی گریزی

 

خیالت به مستی مگـر در کمند من افتد

غـــزالا که از دام هشیاری ام مــی گریزی

 

اگـــرچه نه دیگر جوانم، ولیکن همانم

همان یوسفم کــــز خریداری ام می گریزی

 

تویی که به یک درد من طاقتت تاق مــی شد

کنون تا به صد درد بسپاری ام می گریزی

 

تو که سال ها ساختــی با من و با " نه " آیا،

چگونه است کامروز از " آری " ام می گریزی؟

 

مگر دل ز بیـــمار خود کنده ای نازنینا؟

که نــومیدوار از پـرستاری ام می گریزی




شاعـــــر: حسین منزوی


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
عبور می کنم

این ندارند... آن ندارند


هم خواب مـــردابند تا جـــریان ندارند

شاید به دریایـــی شدن ایمان ندارند

 

یک خوشه گندم کارمان را ساخت... گفتند

جایی برای حـــضرت انسان ندارند

 

بعدش تمام گاوها گــاو حسن شد

الان که الان است هم پستان نـــدارند

 

هـــر آرزوی تلخ خود را قهوه خوردم

فنجان به فنجان ذکر شد امکان ندارند

 

وقتی شروع قصه با تردید باشد

تردید های داستان پایان ندارند

 

رستم! بخواب و مرده شویی را رها کن

این مرده ها مهری به بازوشان ندارند

 

این ابرهای بی تعادل خسته کردند

یا سیل می بارند یا باران ندارند

 

مفتش، نگاهی که نمی بارد گران است

این پلک ها الماس آویزان ندارند

 

پای خودت؛ این جاده ها راه سقوط اند

تا انتها یک دور برگردان ندارند

 

گاهی دبستان ابتدای عقده سازی است

آورارهای کودکی جبران ندارند

 

سارای سال اولی بابا ندارد

بابای دیگر بچه ها هم نان ندارند

 

این رودهای مختصر خواهند خشکید

وقتی به دریایی شدن ایمان ندارند



شاعــــر: علیرضا آذر


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
عبور می کنم

درس دوست داشتن


آغوش من دروازه های تخت جمشید است

می خواستم تو پادشاه کشورم باشی

 

آتش کشیدی پایتخت شور و شعرم را

افسوس که می خواستی اسکندرم باشی

 

این روزها حتی شبیه سایه ات هم نیست

مردی که یک شب بهترین تعبیر خوابم بود

 

مردی که با آن جذبه چشم رضاخانی ش

یک روز تنها علت کشف حجابم بود

 

در بازوانت قتلگاه کوچکی داری

لبخند غارت می کند آن اخم تاتاری ت

 

بر باد دادی سرزمین اعتمادم را

با ترکمانچای خیانت های قاجاری ت

 

در شهرهای مرزی پیراهنم جنگ است

جغرافیای شانه هایت تکیه گاهم نیست

 

دارم تحصن می کنم با شعر بر لبهات

هر چند شرطی بر لب مشروطه خواهم نیست

 

من قرن ها معشوقه تاریخی ات بودم

دیگر برای یک شروع تازه فرصت نیست

 

من دوستت دارم... بغل کن گریه هایم را

لعنت به تاریخی که حتی درس عبرت نیست

 

 

 

شاعـــــر: رویا ابراهیمی


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
عبور می کنم

به سمت جاذبه ای تازه؟!


زمین شناس حقیری تو را رصد می کرد

به تو... ستاره ی خوبم، نگاه ِ بد می کرد

 

کنارت ای گل زیبا، شکسته شد کمرم

کسی که محو تو می شد... مرا لگد می کرد

 

تو ماه بودی و بوسیدنت نمی دانی...

چه ساده داشت مرا هم بلند قد می کرد

 

بگو به ساحل چشمت که من نرفته چطور

به سمت جاذبه ای تازه جذر و مد می کرد؟!

 

چه دیده ها که دلت را به وعده خوش کردند

چه وعده ها که دل من ندیده رد می کرد

 

کنون کشیده کنار و نشسته در حجله

کسی که راه شما را... همیشه سد می کرد!




شاعــــر: کاظم بهمنی


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
عبور می کنم

مرا خود با تو سری هست


سکوت می کنم و عشق در دلم جاری است

که این شگفت ترین نوع خویشتن داری است

 

تمام روز اگر بی تفاوتم؛ اما ...

شبم قرین شکنجه، دچار بیداری است

 

رها کن آنچه شنیدی و دیده ای... هر چیز؛

به جز من و تو و عشق من و تو تکراری است

 

مرا ببخش! بدی کرده ام به تو گاهی

کمال عشق، جنون است و دیگر آزاری است

 

مرا ببخش اگر لحظه هایم آبی نیست

ببخش اگر نفسم سرد و زرد و زنگاری است

 

بهشت من! به نسیم تبسمی دریاب

جهانِ جهنم ما را که غرق بیزاری است




شاعـــر: حسین منزوی


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
عبور می کنم

تنگ تر...


آورده است چشم سیاهت یقین به من

هم آفرین به چشم " تو " هم آفرین به من

 

من ناگزیر سوختنم چون که زل زده است

خورشید تیز چشم " تو " با ذره بین به من

 

ای قبله گاه ناز! نمازت دراز باد!

سجاده ات شدم که بسایی جبین به من

 

بر سینه ام گذار سرت را که حس کنم

نازل شده است سوره ای از کفر و دین به من

 

یاران راستین مرا می دهد نشان

این مارهای سر زده از آستین من

 

تا دست من به حلقه ی زلفت مزین است

انگار داده است سلیمان نگین به من

 

محدوده قلمرو من چین ِ زلف توست

از عرش تا به فرش رسیده است این به من

 

جغرافیای کوچک من بازوان توست...

ای کاش تنگ تر شود این سرزمین به من!



شاعر: علیرضا بدیع


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
عبور می کنم

دوستی کی آخر آمد؟


گذار آرد مه من گاه گاه از اشتباه اینجا

فدای اشتباهی کآرد او را گاه گاه اینجا

 

مگر ره گم کند کو را گذار افتد به ما یارب

فراوان کن گذار آن مه گم کرده را اینجا

 

کُله جا ماندش اینجا و نیامد دیگرش از پی

نیاید فی المثل آری گرش افتد کلاه اینجا

 

نگویم جمله با من باش و ترک کامکاران کن

چو هم شاهی و هم درویش؛ گاه آنجا و گاه اینجا

 

هوای ماه ِ خرگاهی مکن ای کلبه ی درویش!

نگنجد موکب کیوان شکوه پادشاه اینجا

 

توئی آن نوسفر سالک که هر شب شاهد توفیق؛

چراغت پیش پا دارد که راه اینجا و چاه آنجا

 

بیا کز دادخواهی آن دل نازک مرنجانم

کدورت را فرامُش کرده با آئینه آه ایجا

 

سفر مپسند هرگز شهریار از مکتب حافظ

که سیر معنوی اینجا و کنج خانقاه اینجا


 

 

شاعر: محمد حسین بهجت تبریزی

( شهریار )


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
عبور می کنم

دست خودم نیست


 

از دست رفتن های من دست خودم نیست

مگذار آن را پای من، دست خودم نیست

 

دنیای من در دستهایت بود و گم شد

حس می کنم دنیای من دست خودم نیست

 

یک باره دیدم دست من لرزید و تب کرد

دیدم که دستم، وای من! دست خودم نیست

 

یک در میان می زد نمی دانم کجا رفت

دیگر دل شیدای من دست خودم نیست

 

از دست وقتی می رود گرمای دستت

سرمای جان فرسای من دست خودم نیست

 

پروا مکن از دستهای عاشق من

دستان بی پروای من دست خودم نیست

 

از دست تو من سر به صحرا می گذارم

باور کن ای لیلای من! دست خودم نیست



شاعــــر: محمدرضا ترکی


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
عبور می کنم