گفتم غم تو دارم...

برای ادیبان و ادبیات فراموش شده ی کشورم

۴۷ مطلب با موضوع «غزل معاصر» ثبت شده است

فقط تماشا کن


مبادا در این باغ نوکاشته

نهالی صدای تبر بشنود


فقط بغض کن تا مبادا کسی

صدایی از این بیشتر بشنود


به دریا هم از این مصیبت نگو

که طاقت ندارد خبر بشنود


که او نیز قالب تهی می کند

از این قصه چیزی اگر بشنود


اشارات من گرچه در پرده است

به دیوار گفتم که در بشنود!


شاعر: یاسر قنبرلو


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
عبور می کنم

خدا روزی ماست


باز کن! فرق ندارد چه شرابی باشد
از در مسجد و میخانه نباید ترسید


راز بدمست شدن در خُم می پنهان است

سر بکش! از دو سه پیمانه نباید ترسید


بگذر از مردم سجاده نشینی که هنوز

نرسیدند به ایمان «نباید ترسید»


عاقلان اهل سکوتند اگر... حرفی نیست

از هیاهوی دو دیوانه نباید ترسید


گاهی از حادثه ای تلخ گذشتم اما...

گاهی از هیچ ترین حادثه باید ترسید!



من از آن روز که قومم به شب آلوده شود

و خدا حکم به طوفان نکند می ترسم


من از آن مسجد و محرابی که...

برکت سفره فراوان نکند می ترسم


نه که از بوسۀ معشوق بترسم؛ هرگز!

از گناهی که پشیمان نکند می ترسم


من از این زندگی سخت اگر آخر کار

مرگ را ساده و آسان نکند می ترسم


همه از داشتن جان گران می ترسند

من ولی بیشتر از بار گران می ترسم


افتخارم همه از زخم جگر داشتن است

چه کسی گفته که از زخم زبان می ترسم


دست نانوایی تان نیست خدا روزی ماست

ای که پنداشته اید از غم نان می ترسم


می رسد روز بزرگی که نمی دانم چیست

من از آن روز... از آن روز... از آن می ترسم!


شاعر: یاسر قنبرلو


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
عبور می کنم

رقص خنجر


ای دل آتش چکد از نالۀ سرد من و تو

رقصی آغازد اگر خنجر درد من و تو


گرد بادی است که در چنگ سکوت افتاده است

غیرت حنجرۀ شعله نورد من و تو


بر سر ماندن و رفتن چه ملال انگیز است

در خطرخانۀ تردید نبرد من و تو


گرم کن معرکه را از تپش عربده ها

ای نفس کشتۀ تیغ دم سرد من و تو


آی! لب خوانی و لکنت که به ما می بارند

نقش مرگ است در آیینۀ درد من و تو!


بال در بال اگر اوج بگیریم ای دل

نرسد کولی تشویش به گرد من و تو


... این سوی جلگۀ پیوستن و رستن ماندیم

شرم می جوشد از آیندۀ زرد من و تو


شاعر: هادی سعیدی

از کتاب: نامی که گم شده است


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
عبور می کنم

نبض زندگی


تا نفس باقی است ای عشق جلالی سبز باشی

لحظه لحظه در نفسهایم ببالی، سبز باشی


شاخه های روحت از قحط شکوفه در امان باد

زنده باشی! در هجوم هیچسالی، سبز باشی


ای بلوغ کودکی های من، ای رویای شیرین

مثل باغ جادوی قصری خیالی سبز باشی


مثل نبض زندگی در چشم شوکاهای جنگل

مثل گیسوی درختان شمالی سبز باشی


مثل آواز چکاوکهای عاشق در بهاران

مثل ابیات بلند شعر شالی سبز باشی


مثل گندمزارهای روستای کوچک ما

مثل شوق کار در ذهن اهالی سبز باشی


روستایی باشی و مثل تپشهای دل من

مثل جان عاشقان این حوالی سبز باشی


آه عشق! ای داستان نامکرر، مثل مستی

با تسلسل جان بگیری، در توالی سبز باشی



شاعر: هادی سعیدی

از کتاب: نامی که گم شده است


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
عبور می کنم

ترسم این است مسلمان شده باشی


وای از آن شب که تو مهمان شده باشی جایی
چشمِ بد دور! غزل‌خوان شده باشی جایی

بله! یک روز تو هم حال مرا می‌فهمی
چون‌که در آینه حیران شده باشی جایی

بی‌گناهی‌ست که تهمت زده باشند به او
باد، وقتی‌که پریشان شده باشی جایی

ماهِ من! طایفه‌ی روزه‌بگیران چه‌کنند؟
شب عیدی که تو پنهان شده باشی جایی

صورت پنجره در پرده نباشد از شرم
کاش! وقتی‌که تو عریان شده باشی جایی

من نشستم بروی مِی بخری برگردی
ترسم این است مسلمان شده باشی جایی!


شاعر: مهدی فرجی


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
عبور می کنم

مشاطۀ غرور بزک می کند ولی...


از چهره جای تاول چرکین نمی رود

آثار بوسه های شیاطین نمی رود


قربانی کدام طلسمی که سالهاست

آب خوش از گلوی تو پایین نمی رود


نفرین کیست پشت سرت کز سرت هنوز

جان می کنی و سایۀ نفرین نمی رود


شادی و غم دو کودک همزاد بوده اند

آن سالهاست رفته ولی این نمی رود


دیو درشت هیکل غم را چه می کنی

با گردنی که زیر تبرزین نمی رود!


همراه تو به پرسش و خواهش نیامده است

وز راه تو به طاعت و تمکین نمی رود


مشاطۀ غرور بزک می کند ولی

از دل نشان طعنه و توهین نمی رود


روزت همه شب است و شبی نیست کز زمین

آهت نحیف و خسته به پروین نمی رود


شاعر: سمانه کهربائیان


۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
عبور می کنم

دارم تظاهر می کنم


دارم تظاهر می کنم که بردبارم

هرچند تاب روزگارم را ندارم


شاید لجاجت با خودم باشد... غمی نیست

من هم یکی از جرم های روزگارم


من هم به مصداق بنی آدم، ببخشید!

گاهی خودم را از شمایان می شمارم


حس می کنم وقتی که غمگینید -باید-

با ابر شعرم بغض هاتان را ببارم


حتی خودم وقتی که از خود خسته هستم

سر روی حس شانه هاتان می گذارم


شاید همین دلباوری ها شاعرم کرد

شاید به وهم ِ باورم امیدوارم


هر قطرۀ دل کنده از قندیل، روزی

می فهمدم... وقتی ببیند آبشارم!



شاعر: محمدعلی بهمنی


۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
عبور می کنم

یک دامن گل


چون درخت فروردین، پرشکوفه شد جانم

دامنی ز گل دارم، بر چه کس بیفشانم؟


ای نسیم جان پرور! امشب از برم بگذر

ورنه اینچنین پُرگل تا سحر نمی مانم


لاله وار خورشیدی در دلم شکوفا شد

صد بهار گرمی زا سر زد از زمستانم


دانۀ امید آخر، شد نهال بارآور:

صد جوانه پیدا شد از تلاش پنهانم


پرنیان مهتابم در خموشی شبها

همچو کوه پابرجا، سر بنه به دامانم


بوی یاسمن دارد خوابگاه آغوشم

رنگ نسترن دارد شانه های عریانم


شعر همچو عودم را آتش ِ دلم سوزد

موج عطر از آن رقصد در دل شبستانم


کس، به بزم میخواران، حال من نمی داند

زانکه با دل پرخون چون پیاله خندانم


در کتاب دل سیمین، حرف عشق می جویم

روی گونه می لرزد سایه های مژگانم




شاعــــر: سیمین بهبهانی


۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
عبور می کنم

شراب نور


ستاره دیده فرو بست و آرمید، بیا!

شراب نور به رگهای شب دوید، بیا!


ز بس به دامن شب اشک انتظارم ریخت

گُل سپیده شکفت و سحر دمید، بیا!


شهاب یاد تو در آسمان خاطر من

پیاپی از همه سو خطّ زر کشید، بیا!


ز بس نشستم و با شب حدیث غم گفتم

ز غصه رنگ من و رنگ شب پرید، بیا!


به وقت مرگم اگر تازه می کنی دیدار

به هوش باش که هنگام آن رسید، بیا!


به گامهای کسان می برم گمان که تویی

دلم ز سینه برون شد ز بس تپید، بیا!


نیامدی که فلک خوشه خوشه پروین داشت

کنون که دست سحر دانه دانه چید، بیا!


امید خاطر سیمین دلشکسته تویی

مرا مخواه از این بیش ناامید؛ بیا!




شاعــــر: سیمین بهبهانی


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
عبور می کنم

نامۀ شکوفه


از عمر، چون غروب، زمانی نمانده است

وز جور شام تیره امانی نمانده است


چون شبنمِ خیال به گلبرگ ِ یادِ یار

از ما نشانه دیرزمانی نمانده است


بودیم یک فغان و خموشی مزار ماست

جز لحظه ای طنین فغانی نمانده است


از ما به جز نسیم -که برگ شکوفه بود-

در کوی عشق نامه رسانی نمانده است


شمعیم پاکسوخته در بزم عاشقی:

تا ماجرا کنیم، زبانی نمانده است


آغوش گلشنیم که بعد از بهارها

در ما به جز دریغ خزانی نمانده است


بس فرش سبزه بافت بهار دلم کزو

در مهرگان عمر نشانی نمانده است


بر توسن نسیم روانیم همچو عطر:

تا بازایستیم، عنانی نمانده است


سیمین! شراب شعر تو بس مست می کند

در ما به یک پیاله توانی نمانده است




شاعــــر: سیمین بهبهانی


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
عبور می کنم