گفتم غم تو دارم...

برای ادیبان و ادبیات فراموش شده ی کشورم

۴۷ مطلب با موضوع «غزل معاصر» ثبت شده است

رهگذر نغمه ساز


جسمی ز داغ عشق بتان پرشرر مراست

روحی چو باد سرد خزان در به در مراست


تا او چو جام با لب بیگانه آشناست

همچون سبو، دو دست ز حسرت به سر مراست


گوهر فشاند دیده و تقوای من خرید

تردامنی ز وسوسۀ چشم تر مراست


گوهرفروش شهر به چیزی نمی خرد

اشکی که پروریده به خون جگر مراست


آگه نشد ز آتش پنهان من کسی

حسرت به خودنمایی شمع و شرر مراست


من صبح کاذبم: ندرخشیده می روم

بر چهره نابگاه ز پیری اثر مراست


این چشم خونفشان مگرم آگهی دهد 

ورنه کجا ز حال دل خود خبر مراست؟


سیمین! شباب، رهگذری نغمه ساز بود

هر دم به گوش، زمزمه اش دورتر مراست




شاعـــر: سیمین بهبهانی


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
عبور می کنم

نیلوفر آبی



کاش من هم همچو یاران عشق یاری داشتم

کاش من هم جان از غم بیقراری داشتم


تا کشد زیبارخی بر چهره ام دستی ز مهر

کاش چون آیینه بر صورت غباری داشتم


ای که گفتی انتظار از مرگ جانفرساتر است

کاش جان می دادم اما انتظاری داشتم


شاخۀ عمرم نشد پُرگل که چیند دوستی

لاجرم از بهر دشمن کاش خاری داشتم


خسته و آزرده ام، از خود گریزم نیست؛ کاش

حالت از خود گریز چشمه ساری داشتم


نغمۀ سر داده در کوهم: به خود برگشته ام

کی به سوی غیر خود راه فراری داشتم؟


محنت و رنج خزان اینگونه جانفرسا نبود

گر نشاطی در دل از عیش بهاری داشتم


تکیه کردم بر محبت، همچو نیلوفر بر آب

اعتبار از پایۀ بی اعتباری داشتم!


پای بند کس نبودم، پای بندم کس نبود

چون نسیم از گلشن گیتی گذاری داشتم


وای، سیمین! حاصلم زین سوختن افسردن است

همچو اخگر دولت ناپایداری داشتم!



شاعـــر: سیمین بهبهانی

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
عبور می کنم

من از همان اول باختم به تو


این شفق است یا فلق ؟ مغرب و مشرقم بگو

من به کجا رسیده ام ؟ جان دقایقم ... بگــو


آیـنه در جواب من باز سکوت مـی کند

باز مــرا چه می شود ؟ ای تو حقایقم بگـو


جان همـه شوق گشته ام طعنه ی ناشنیده را

در همه حال خوب ِ من ، با تو موافقم ! بگـو


پاک کن از حافظه ات شـور غزل های مـرا

شاعـر مرده ام بخوان ؛ گور علایقم ... بگو


با من ِ کور و کر ولی ... واژه به تصویر مکش

منظـره های عقل را ، با من ِ سابقم بگو


من که هــرآنچه داشتیم اول ِ ره گذاشتم

حال برای چون تویی ... اگر که لایقم ، بگو


یا به زوال مــی روم ... یا به کمال می رسم

یکسـره کن کار مــرا ! بگو که عاشقم ... بگو 



شاعـــر : محمد علی بهمنی



۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
عبور می کنم

فراتر از مرزهای زمین


"عشق" پـرواز ِ بلندی است ... مرا پــر بدهید

به من اندیشه ی از مــرز فراتر بدهید


مـن به دنبال ِ دل گمشده ای می گردم

یک پریدن به من از بال ِ کبوتر بدهید


تا درختـان جوان راه ِ مـرا سد نکنند

بـرگ سبزی به من از فصل صنوبر بدهید


یادتان باشد اگــر کار به تقسیم کشید

باغ ِ جولان مرا بی در و پیکر بدهید


آتش از سینه ی آن ســرو جوان بردارید

شعله اش را به درختان تناور بدهید


تا که یک نسل ، به یک اصل خیانت نکنند

به گلــو فرصت فریاد ابوذر بدهید


عشق اگر خواست نصیحت به شما ؛ گوش کنید

تن بــرازنده ی او نیست ، به او سر بدهید


دفتـر شعر جنون بار مرا پاره کنید ...

یا به یک شاعـــر دیوانه ی دیگر بدهید !!




شاعـــر : محمد سلمانی


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
عبور می کنم

رنج و جنون


شهرت شهرم اگر از بیستونش بوده است

جوهر شعر من از رنج و جنونش بوده است


شوکت دریا به موج و دولت باد از وزش ؛

در مقابل هیبت کوه از سکونش بوده است


برج و بارو گرچه در ظاهر شکوه قلعه هاست

اتکای قصـر ، اغلب بر ستونش بوده است


هرکسی بر سیم آخـر می زند فهمیده است

شـور ِ تار از پنجه های ذوالفنونش بوده است


هیـچ چیز از رمـز و راز آن نفـهمید آخرش

هرکسی در عشق فکر چند و چونش بوده است


چشم من چون کشتی نوح است... در آن پا گذار

جای بیرون ، منتها دریا درونش بوده است




شاعـــر : اصغر عظیمی مهر


۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
عبور می کنم

دوست دارم دق کنم


آدمیزاد است دیگر، دوست دارد دق کند

گاه گاهی گوشه ای بنشیند و هق هق کند


با خودش خلوت کند از دست بی کس بودنش

هی شکایت از خودش، از خلق و از خالق کند


من شدم این روزها خورشید سرگردان که حیف

در پی ات باید مکرر مغرب و مشرق کند


آن قـدر با چشم هایت دلبری کردی که شیخ

جرات این را ندارد صحبت از منطق کند


حد بی انصاف بودن را رعایت کن... برو!

ماندن تـو می تواند شهـر را عاشق کند


کاش می شد کنج دنجی را شبی پیدا کنم 

آدمیزاد است دیگر... دوست دارد دق کند!




شاعـــر : شایان مصلح


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
عبور می کنم

ز خود سر بکشم...


بی تو به سامان نرسم ... ای سر و سامان همه تو

ای به تو زنده همه من ...ای به تنم جان همــه تو

 

من همه تــو، تو همه تو ، او همــه تو، ما همه تو

هرکـه و هـرکس همه تو، این همه تو، آن همه تـو

 

من که به دریاش زدم ... تا چــه کنی با دل من

تختـه تو و ورطه تو و ساحــل و طوفان همه تــو

 

ای همه دستان ز تـو و مستی مستان ز تــو هم

رمز میستان همــه تو ؛ راز نیستان همـه تو

 

شــور، تـــو آواز ، تویی ... بلخ، تو شیراز تویــی

جاذبه ی شعر، تو و جوهـــر عرفان همه تـــو

 

همتی ای دوست که این دانه ز خود سـر بکشد

ای همه خورشید تو و خاک، تو ، باران همه تو !

 

تا به کجایم بــری ای جذبه ی خون! ذوق جنون !

سلسله بر جان همه من ! سلسله جنبان ... همه تو





شاعــــر: حسین منزوی


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
عبور می کنم

اگر باشی چه خواهم کرد؟



نمی دانم چرا؟ اما تو را هـــرجا که می بینم

کسی انگار می خواهد ز من تا با تو بنشینم 

 

تن یخ کرده آتش را که می بیند چه می خواهد؟

همانی را که می خواهم تو را وقتـــی که می بینم!

 

تو تنهــــا می توانی آخرین درمان ِ من باشی ...

و بی شک دیگران بی هـــوده می جویند تسکینم

 

تو آن شعــری که من جایی نمی خوانم که می ترسم

به جانت چشم زخم آید چو مـــی گویند تحسینم

 

زبانم لال! اگر روزی نباشی من چه خواهم کرد؟

چه خواهد رفت آیا بر من و دنیای رنگینم؟

 

نباشی تـــو اگر، ناباوران ِ عشق می بینند

که این من این من ِ آرام... در مردن به جز اینم !

 

 

شاعــر: محمدعلی بهمنی

از کتاب: مجموعه اشعار

ناشر: نگاه


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
عبور می کنم

امید من


شود تا ظلمتم از بازی چشمت چراغانی

مرا دریاب ، ای خورشید در چشم تو زندانی !

 

خوش آن روزی که بینم باغ خشک آرزویم را

به جادوی بهار خنده هایت می شکوفانی

 

بهار از رشک گل های شکر خند تو خواهد مرد

که تنها بر لب نوش تو می زیبد ، گل افشانی

 

شراب چشم های تو مرا خواهد گرفت از من

اگر پیمانه ای از آن به چشمانم بنوشانی

 

یقین دارم که در وصف شکر خندت فرو مانَد

سخن ها بر لب «سعدی» ، قلم ها در کف «مانی»

 

نظر بازی نزیبد از تو با هر کس که می بینی

امید من! چرا قدر نگاهت را نمی دانی ؟




شاعـــــر: حسین منزوی


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
عبور می کنم

همچنان نیست نگاری که دل از ما ببرد؟


باران که می بارد جدایی درد دارد

دل کندن از یک آشنایی درد دارد

 

هی شعر تر در خاطرم می آید اما

آواز هم بی همنوایی درد دارد

 

وقتی به زندان کسی خو کرده باشی

بال و پرت، روز رهایی درد دارد

 

دیگر نمی فهمی کجایی یا چه هستی

آشفتگی ، سر به هوایی درد دارد

 

تقصیر باران نیست این دیوانگی ها

تنها شدن در هر هوایی درد دارد

 

باید گذشتن را بیاموزم دوباره

هرچند می دانم جدایی درد دارد...

 

 

شاعــــر: مجتبی شریف


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
عبور می کنم