گفتم غم تو دارم...

برای ادیبان و ادبیات فراموش شده ی کشورم

دارد دل من طاقت هجران دیدن!


تا کی، ای جان! اثر وصل تو نتوان دیدن؟

که ندارد دل من طاقت هجران دیدن

 

بر سر کوی تو، گر خوی تو این خواهد بود
دل نهادم به جفاهای فراوان دیدن

 

عقل، بی خویشتن از عشق تو دیدن تا چند؟
خویشتن بی دل و دل بی سر و سامان دیدن

 

تن به زیر قدمت خاک توان کرد؛ ولیک...
گَرد بر گوشۀ نعلین تو نتوان دیدن

 

هر شبم زلف سیاه تو نمایند به خواب؛
تا چه آید به من از خواب پریشان دیدن!

 

با وجود رخ و بالای تو کوته نظری است...
در گلستان شدن و سرو خرامان دیدن

 

گر بر این چاهِ زنخدانِ تو ره بُردی خضر
بی نیاز آمدی از چشمۀ حیوان دیدن

 

هر دل سوخته کاندر خم زلف تو فتاد
گوی از آن بِه نتوان در خم چوگان دیدن

 

آنچه از نرگس مخمور تو در چشم من است
بر نخیزد به گل و لاله و ریحان دیدن

 

سعدیا! حسرت بیهوده مخور! دانی چیست؛
چارۀ کار تو؟ جان دادن و جانان دیدن

 

 

 

شاعر: سعدی


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
عبور می کنم

بی وفا یار منم!


الا بی وفا یار! کز یاری ام مــی گریزی

به خوابم مـــی آیی ز بیداری ام مــی گریزی

 

خیالت به مستی مگـر در کمند من افتد

غـــزالا که از دام هشیاری ام مــی گریزی

 

اگـــرچه نه دیگر جوانم، ولیکن همانم

همان یوسفم کــــز خریداری ام می گریزی

 

تویی که به یک درد من طاقتت تاق مــی شد

کنون تا به صد درد بسپاری ام می گریزی

 

تو که سال ها ساختــی با من و با " نه " آیا،

چگونه است کامروز از " آری " ام می گریزی؟

 

مگر دل ز بیـــمار خود کنده ای نازنینا؟

که نــومیدوار از پـرستاری ام می گریزی




شاعـــــر: حسین منزوی


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
عبور می کنم

به جز غم؟!


مـــی فکن بر صف رندان نظری بهتر از این

بـــر در میکده می کن گذری بهتر از این

 

در حق من لبت این لطف که مـــی فرماید

سخت خوب است ولیکن قدری بهــتر از این

 

آنکه فکـــرش گره از کار جهان بگشاید

گو در این کار بــفرما نظری بهتر از این

 

ناصحم گفت که جـــز غم چه هنر دارد عشق؟

بـــرو ای خواجه عاقل! هنری بهتر از این؟

 

دل بدان رود گـــرامی چه کنم گـــر ندهم

مادر دهـــر ندارد پسری بهتر از این

 

من چو گویم که قــدح نوش و لب ساقی بوس

بشنو از من که نگوید دگــری بهتر از این!

 

کلک حافظ شکـرین میوه نباتی است...بچین!

که در این باغ نبــینی ثمری بهـتر از این




شاعــــر: حافظ


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
عبور می کنم

این ندارند... آن ندارند


هم خواب مـــردابند تا جـــریان ندارند

شاید به دریایـــی شدن ایمان ندارند

 

یک خوشه گندم کارمان را ساخت... گفتند

جایی برای حـــضرت انسان ندارند

 

بعدش تمام گاوها گــاو حسن شد

الان که الان است هم پستان نـــدارند

 

هـــر آرزوی تلخ خود را قهوه خوردم

فنجان به فنجان ذکر شد امکان ندارند

 

وقتی شروع قصه با تردید باشد

تردید های داستان پایان ندارند

 

رستم! بخواب و مرده شویی را رها کن

این مرده ها مهری به بازوشان ندارند

 

این ابرهای بی تعادل خسته کردند

یا سیل می بارند یا باران ندارند

 

مفتش، نگاهی که نمی بارد گران است

این پلک ها الماس آویزان ندارند

 

پای خودت؛ این جاده ها راه سقوط اند

تا انتها یک دور برگردان ندارند

 

گاهی دبستان ابتدای عقده سازی است

آورارهای کودکی جبران ندارند

 

سارای سال اولی بابا ندارد

بابای دیگر بچه ها هم نان ندارند

 

این رودهای مختصر خواهند خشکید

وقتی به دریایی شدن ایمان ندارند



شاعــــر: علیرضا آذر


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
عبور می کنم

درس دوست داشتن


آغوش من دروازه های تخت جمشید است

می خواستم تو پادشاه کشورم باشی

 

آتش کشیدی پایتخت شور و شعرم را

افسوس که می خواستی اسکندرم باشی

 

این روزها حتی شبیه سایه ات هم نیست

مردی که یک شب بهترین تعبیر خوابم بود

 

مردی که با آن جذبه چشم رضاخانی ش

یک روز تنها علت کشف حجابم بود

 

در بازوانت قتلگاه کوچکی داری

لبخند غارت می کند آن اخم تاتاری ت

 

بر باد دادی سرزمین اعتمادم را

با ترکمانچای خیانت های قاجاری ت

 

در شهرهای مرزی پیراهنم جنگ است

جغرافیای شانه هایت تکیه گاهم نیست

 

دارم تحصن می کنم با شعر بر لبهات

هر چند شرطی بر لب مشروطه خواهم نیست

 

من قرن ها معشوقه تاریخی ات بودم

دیگر برای یک شروع تازه فرصت نیست

 

من دوستت دارم... بغل کن گریه هایم را

لعنت به تاریخی که حتی درس عبرت نیست

 

 

 

شاعـــــر: رویا ابراهیمی


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
عبور می کنم

به سمت جاذبه ای تازه؟!


زمین شناس حقیری تو را رصد می کرد

به تو... ستاره ی خوبم، نگاه ِ بد می کرد

 

کنارت ای گل زیبا، شکسته شد کمرم

کسی که محو تو می شد... مرا لگد می کرد

 

تو ماه بودی و بوسیدنت نمی دانی...

چه ساده داشت مرا هم بلند قد می کرد

 

بگو به ساحل چشمت که من نرفته چطور

به سمت جاذبه ای تازه جذر و مد می کرد؟!

 

چه دیده ها که دلت را به وعده خوش کردند

چه وعده ها که دل من ندیده رد می کرد

 

کنون کشیده کنار و نشسته در حجله

کسی که راه شما را... همیشه سد می کرد!




شاعــــر: کاظم بهمنی


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
عبور می کنم

من یه راه ناتمومم...


در صدا کردن نام تو ...

یک " کجایی " پنهان است،

یک " کاش می بودی " ،

یک " کاش باشی " ،

یک " کاش نمی رفتی "  .

من

نام تو را

حذف به قرینه ی این همه دلتنگی و پرسش ...

صدا می زنم!!

 

 

شاعـــر: علیرضا روشن


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
عبور می کنم

مرا خود با تو سری هست


سکوت می کنم و عشق در دلم جاری است

که این شگفت ترین نوع خویشتن داری است

 

تمام روز اگر بی تفاوتم؛ اما ...

شبم قرین شکنجه، دچار بیداری است

 

رها کن آنچه شنیدی و دیده ای... هر چیز؛

به جز من و تو و عشق من و تو تکراری است

 

مرا ببخش! بدی کرده ام به تو گاهی

کمال عشق، جنون است و دیگر آزاری است

 

مرا ببخش اگر لحظه هایم آبی نیست

ببخش اگر نفسم سرد و زرد و زنگاری است

 

بهشت من! به نسیم تبسمی دریاب

جهانِ جهنم ما را که غرق بیزاری است




شاعـــر: حسین منزوی


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
عبور می کنم

تنگ تر...


آورده است چشم سیاهت یقین به من

هم آفرین به چشم " تو " هم آفرین به من

 

من ناگزیر سوختنم چون که زل زده است

خورشید تیز چشم " تو " با ذره بین به من

 

ای قبله گاه ناز! نمازت دراز باد!

سجاده ات شدم که بسایی جبین به من

 

بر سینه ام گذار سرت را که حس کنم

نازل شده است سوره ای از کفر و دین به من

 

یاران راستین مرا می دهد نشان

این مارهای سر زده از آستین من

 

تا دست من به حلقه ی زلفت مزین است

انگار داده است سلیمان نگین به من

 

محدوده قلمرو من چین ِ زلف توست

از عرش تا به فرش رسیده است این به من

 

جغرافیای کوچک من بازوان توست...

ای کاش تنگ تر شود این سرزمین به من!



شاعر: علیرضا بدیع


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
عبور می کنم

دوستی کی آخر آمد؟


گذار آرد مه من گاه گاه از اشتباه اینجا

فدای اشتباهی کآرد او را گاه گاه اینجا

 

مگر ره گم کند کو را گذار افتد به ما یارب

فراوان کن گذار آن مه گم کرده را اینجا

 

کُله جا ماندش اینجا و نیامد دیگرش از پی

نیاید فی المثل آری گرش افتد کلاه اینجا

 

نگویم جمله با من باش و ترک کامکاران کن

چو هم شاهی و هم درویش؛ گاه آنجا و گاه اینجا

 

هوای ماه ِ خرگاهی مکن ای کلبه ی درویش!

نگنجد موکب کیوان شکوه پادشاه اینجا

 

توئی آن نوسفر سالک که هر شب شاهد توفیق؛

چراغت پیش پا دارد که راه اینجا و چاه آنجا

 

بیا کز دادخواهی آن دل نازک مرنجانم

کدورت را فرامُش کرده با آئینه آه ایجا

 

سفر مپسند هرگز شهریار از مکتب حافظ

که سیر معنوی اینجا و کنج خانقاه اینجا


 

 

شاعر: محمد حسین بهجت تبریزی

( شهریار )


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
عبور می کنم