گفتم غم تو دارم...

برای ادیبان و ادبیات فراموش شده ی کشورم

چه بگویم؟ تو بگو!


چـــه بگویم که ...

دل افــسردگی ات ،

از مـــیان برخیــزد ؟؟


نفـــس ِ گـرم گوزن ِ کوهی ...

چـــه تواند کــردن ؟ ...

ســردی ِ بــرف ِ شـبانگاهان را ؛

که پـــــر افشانده به دشت و دامـــن ؟!

...



شاعـــر : شفیعی کدکنی


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
عبور می کنم

من هم همینطور!


کلا از کسانی که از لفظ " بالاخره " استفاده می کنند خوشم می آید ؛

تا کسانی که از " شاید " استفاده می کنند !

چـون در " بالاخره به دستش می آورم " ...

امـیدی هست که ...

در " شاید به دستش بیـاورم " نیست !

این همان حسی است که در مورد کلمه ی "غمگین " نسبت به "ناراحت" دارم .

چـون کسی که غمگین است ، امید به شادی دارد ؛

ولی کسی که ناراحت است از شادی قطع امید کرده و با ناراحتی همدم شده و "عادت" کرده ...



از برنامه ی تلویزیونی رادیو 7


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
عبور می کنم

اگه بگم راز دلم رو...


" تـــــو " 

خوب تــــرین راز منــــی !

رازی که دلـــم می خواهد ...

آن را به تــمـام مــــردم شهـــر بگویم !




۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
عبور می کنم

رنج و جنون


شهرت شهرم اگر از بیستونش بوده است

جوهر شعر من از رنج و جنونش بوده است


شوکت دریا به موج و دولت باد از وزش ؛

در مقابل هیبت کوه از سکونش بوده است


برج و بارو گرچه در ظاهر شکوه قلعه هاست

اتکای قصـر ، اغلب بر ستونش بوده است


هرکسی بر سیم آخـر می زند فهمیده است

شـور ِ تار از پنجه های ذوالفنونش بوده است


هیـچ چیز از رمـز و راز آن نفـهمید آخرش

هرکسی در عشق فکر چند و چونش بوده است


چشم من چون کشتی نوح است... در آن پا گذار

جای بیرون ، منتها دریا درونش بوده است




شاعـــر : اصغر عظیمی مهر


۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
عبور می کنم

دوست دارم دق کنم


آدمیزاد است دیگر، دوست دارد دق کند

گاه گاهی گوشه ای بنشیند و هق هق کند


با خودش خلوت کند از دست بی کس بودنش

هی شکایت از خودش، از خلق و از خالق کند


من شدم این روزها خورشید سرگردان که حیف

در پی ات باید مکرر مغرب و مشرق کند


آن قـدر با چشم هایت دلبری کردی که شیخ

جرات این را ندارد صحبت از منطق کند


حد بی انصاف بودن را رعایت کن... برو!

ماندن تـو می تواند شهـر را عاشق کند


کاش می شد کنج دنجی را شبی پیدا کنم 

آدمیزاد است دیگر... دوست دارد دق کند!




شاعـــر : شایان مصلح


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
عبور می کنم

شبهای تنهایی


لااُبالی چه کند دفتــر دانایی را؟

طاقت ِ وعظ نباشد سـر سودایی را


آب را قـول تو با آتش اگـر جمع کند

نـتواند که کند عشق و شکیبایی را


دیـده را فایده آن است که دلبـر بیند

ور نبیند چه بود فایده بینایی را؟


عاشقان را چه غـم از سرزنش دشمن و دوست؟

یا غـم دوست خـورد یا غم رسوایی را


من همـان روز دل و صبـر به یغما دادم

که مقیّد شدم آن دلـبر یغمایی را


سـرو بگذار... که قدّی و قیـامی دارد

گو ببین آمدن و رفتن رعــنایی را


گــر برانی نرود... ور برود باز آید

ناگــزیر است مگس دکّه ی حلـوایی را


بر حدیث ِ من و حسن تو نیــفزاید کس

حد همین است سخندانی و زیبایی را


سعـدیا نوبتی امشب دُهل صبح نگوفت

یا مگــر روز نباشد شب ِ تنهایی را ؟




شاعـــر : سعدی


۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
عبور می کنم

باید که سپر باشد...


وقتی دل سودایی می رفت به بستان ها

بی خویشتنم کردی بوی گل و ریحان ها


گه نعره زدی بلبل گه جامه دریدی گل

با یاد تو افتادم... از یاد برفت آن ها


ای مِهـر تو در دل ها؛ وی مُـهر تو بر لب ها

وی شور ِ تو در سـرها، وی سِرّ تـو در جان ها


تا عهـد ِ تو دربستم... عهـد همه بشکستم

بعد از تـو روا باشد نقض ِ همه پیمان ها


تا خـار ِ غم عشقت آویخته در دامن

کوته نظـری باشد رفتن به گلستان ها


آن را که چـنین دردی از پای درانــدازد

باید که فــرو شوید دست از همه درمان ها


گـر در طلبت رنجی ما را بـرسد شاید

چون عشق،حَرَم باشد... سهل است بیابان ها


هـر تیر که در کیش است گر بر دل ِ ریش آید

ما نیـز یکی باشیم از جمله ی قربان ها


هــر کو نظری دارد با یار ِ کمان ابـرو...

باید که سپـر باشد پیش ِ همه پیکان ها


گـویند مگو سعدی چندین سخن از عشقش

می گویم و بعد از من... گویند به دوران ها




شاعــــر : سعدی


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
عبور می کنم

ز خود سر بکشم...


بی تو به سامان نرسم ... ای سر و سامان همه تو

ای به تو زنده همه من ...ای به تنم جان همــه تو

 

من همه تــو، تو همه تو ، او همــه تو، ما همه تو

هرکـه و هـرکس همه تو، این همه تو، آن همه تـو

 

من که به دریاش زدم ... تا چــه کنی با دل من

تختـه تو و ورطه تو و ساحــل و طوفان همه تــو

 

ای همه دستان ز تـو و مستی مستان ز تــو هم

رمز میستان همــه تو ؛ راز نیستان همـه تو

 

شــور، تـــو آواز ، تویی ... بلخ، تو شیراز تویــی

جاذبه ی شعر، تو و جوهـــر عرفان همه تـــو

 

همتی ای دوست که این دانه ز خود سـر بکشد

ای همه خورشید تو و خاک، تو ، باران همه تو !

 

تا به کجایم بــری ای جذبه ی خون! ذوق جنون !

سلسله بر جان همه من ! سلسله جنبان ... همه تو





شاعــــر: حسین منزوی


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
عبور می کنم

دوستی که "تا" نداره


" ماندن "

یا ...

" نماندن " 

سوال این نیست !!

آآآآآی که چشــــم های تو می گوید : بمان !

مـــــی مانم . . .

حتــی اگر

جهــــان را

بر شانه های خستـــه ی من

آوار کرده باشی !

 

 

شاعـــر: حسین منزوی


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
عبور می کنم

دوان، به سوی تو باشم


هــــرچه زیبایی و خوبی ...

که دلم تشنه ی اوست :

مثل گل،

صحبت دوست !

مثل پرواز کبوتر ،

مـــی و موسیقی و مهتاب و کتاب ،

کوه،

دریا،

جنگل،

یاس،

سحــر ،

این همه یک سو !

یک سوی دگـــــر . . .

چهره ی همچو گل  تازه ی تو !

دوست دارم همه عالم را لیک ...

هیـــچ کس را نه به اندازه ی تو !




شاعــــر: فریدون مشیری


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
عبور می کنم