گفتم غم تو دارم...

برای ادیبان و ادبیات فراموش شده ی کشورم

اگر باشی چه خواهم کرد؟



نمی دانم چرا؟ اما تو را هـــرجا که می بینم

کسی انگار می خواهد ز من تا با تو بنشینم 

 

تن یخ کرده آتش را که می بیند چه می خواهد؟

همانی را که می خواهم تو را وقتـــی که می بینم!

 

تو تنهــــا می توانی آخرین درمان ِ من باشی ...

و بی شک دیگران بی هـــوده می جویند تسکینم

 

تو آن شعــری که من جایی نمی خوانم که می ترسم

به جانت چشم زخم آید چو مـــی گویند تحسینم

 

زبانم لال! اگر روزی نباشی من چه خواهم کرد؟

چه خواهد رفت آیا بر من و دنیای رنگینم؟

 

نباشی تـــو اگر، ناباوران ِ عشق می بینند

که این من این من ِ آرام... در مردن به جز اینم !

 

 

شاعــر: محمدعلی بهمنی

از کتاب: مجموعه اشعار

ناشر: نگاه


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
عبور می کنم

آهن نگاره


هیچ خانه ای گم نمی شود.

در شهـــری که درهایش به لطف آهنگرها چنین نقش و نگاری داشته باشد، دیگر نیازی به پلاک و عدد نیست.

آهنگری که درست مثل یک بافنده ی فرش، پتک روی پتک زده و نقش ها را از دل سخت آهن بیرون آورده، و بر حسب ذوق و سلیقه ی خودش یا سفارش دهنده گاهی طرح ها را انتزاعی کرده، گاهی اسلیمی و گاهی هم نقش ساده زده است.

این روزها شاید به سختی در هر کوچه یکی شان پیدا شود اما تصورش هم شیرین است که در دنیای  شلوغ و پر عدد و رقم ذهن های امروز، بشود یک عدد را کم کرد.

کافی است فقط نام کوچه به یاد کسی مانده باشد، درها خودشان راه را نشان می دهند که بفرمایید از این طرف :) 

کاری که هیچ عددی, حتی رند هم از پسش برنمی آید.

دنبال خانه ی طاهره خانم می گردی؟

دو قدم جلوتر ...

همان دری که دو آهوی بازیگوش دارد !!

 

 

عنوان: هفت قاب از درهای فلزی

عکس ها: هوفر حقیقی

منبع: ماهنامه داستان همشهری - شماره 57


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
عبور می کنم

حواسم پرت توست


هیـــــچ حواسم نبود ...

. . . .

دو فنجان ریختم . . .

 

 

از: آلیستر دنیل


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
عبور می کنم

امید من


شود تا ظلمتم از بازی چشمت چراغانی

مرا دریاب ، ای خورشید در چشم تو زندانی !

 

خوش آن روزی که بینم باغ خشک آرزویم را

به جادوی بهار خنده هایت می شکوفانی

 

بهار از رشک گل های شکر خند تو خواهد مرد

که تنها بر لب نوش تو می زیبد ، گل افشانی

 

شراب چشم های تو مرا خواهد گرفت از من

اگر پیمانه ای از آن به چشمانم بنوشانی

 

یقین دارم که در وصف شکر خندت فرو مانَد

سخن ها بر لب «سعدی» ، قلم ها در کف «مانی»

 

نظر بازی نزیبد از تو با هر کس که می بینی

امید من! چرا قدر نگاهت را نمی دانی ؟




شاعـــــر: حسین منزوی


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
عبور می کنم

همچنان نیست نگاری که دل از ما ببرد؟


باران که می بارد جدایی درد دارد

دل کندن از یک آشنایی درد دارد

 

هی شعر تر در خاطرم می آید اما

آواز هم بی همنوایی درد دارد

 

وقتی به زندان کسی خو کرده باشی

بال و پرت، روز رهایی درد دارد

 

دیگر نمی فهمی کجایی یا چه هستی

آشفتگی ، سر به هوایی درد دارد

 

تقصیر باران نیست این دیوانگی ها

تنها شدن در هر هوایی درد دارد

 

باید گذشتن را بیاموزم دوباره

هرچند می دانم جدایی درد دارد...

 

 

شاعــــر: مجتبی شریف


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
عبور می کنم

من از آن سوی واقعه می آیم...


من از خـــزان به بهار از عطش به آب رسیدم

من از سیاه تــــرین شب به آفتاب رسیدم

 

هم از خمـــار رهیدم... هم از فریب گذشتم

که از سراب به دریایی از شراب رسیدم

 

به جانب تـــو زدم نقبی از درون سیاهی

به جلوه ی تو، به خـــورشید بی نقاب رسیدم

 

اگـــر نشیب رها کـــردم و فراز گرفتم

به یاری تـــو بدین حسن انتخاب رسیدم

 

شبــــی که با تـــو هماغوش از انجماد گذشتم

به تب، به تاب، به آتش، به التهاب رسیدم

 

چگونه است و کجا؟ دیـــگر از بهشت نپرسم

که در تــو، در " تو " به زیبا تــــرین جواب رسیدم

 

***

 

کتاب عمــــر ورق خورد بار دیگـــر و با تو

به عاشقانه تـــرین فصل این کتاب رسیدم

 

چـــرا به ناب ترین شعـــر خود سپاس نگویم؛

تــــو را؟ که در تـــو به معنای شعـــر ناب رسیدم

 




شاعــــر: حسین منزوی


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
عبور می کنم

من از ویرانی می آیم


ما گشته ایم... نیست! تو هم جستجــو مکن

آن روزها گذشت، دگـــر آرزو مکن

 

در قلب من ســـراغ غم خــویش را مگیر

خاکستـــر گداخته را زیــر و رو مکن

 

در چشــم دیگران منشین در کنــار من

ما را در این مقایسه بی آبرو مکن

 

راز من است غنچه ی لب های ســرخ تو

راز مـــرا برای کسی بازگو مکن

 

دیـــدار ما تصــور یک بی نهایت است

با یکـــدگر دو آینه را رو به رو مکن




شاعـــــر: فاضل نظری


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
عبور می کنم

ما به غیر از تو نداریم تمنای دگر


هــرشب اندیشه دیگر کنم و رای دگر

که من از دست تــو فردا بــروم جای دگــر

 

بامدادان که بـــرون می نهم از منزل پای

حسن عهــدم نگذارد که نهم پای دگـر

 

هر کسی را سر چیزیّ و تمنای کسی است

ما به غیر از " تو " نــداریم تمنای دگــر

 

زان که هـرگز به صفای تو در آیینه وهـم

متصور نشود صورت و بالای دگــر

 

وامقی بود که دیوانه عذرایی بود

منم امــروز و تویی وامق و عذرای دگر

 

وقت آنست که صحرا گل و سنبل گیــرد

خلق بیرون شده هــر قوم به صحرای دگر

 

بامدادان به تماشای چمن بیرون آی

تا فــراغ از تو نباشد به تماشای دگـر

 

هر صباحی غمـی از دور زمان پیش آید

گویم این نیــز نهم بر ســر غم های دگر

 

باز گویم نه که دوران حیات این همه نیست

" سعدی " امــروز تحمل کن و فردای دگـر




شاعــــر: سدی


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
عبور می کنم

من خودم خواسته ام کار به اینجا بکشد


تا گـــرفتار بدان طرّه طرار شدم

به دو صد قافله دل... قافله سالار شدم

 

گفته بودم که به خوبان ندهم هــرگز دل

باز چشمم به " تو " افتاد و گــرفتار شدم

 

به امید گل روی تو نشستم چندان

تا که اندر نظر خلق جهــان خوار شدم

 

خرقه من به یکی جام کسی وام نکرد

من از این خرقه تهمت زده بیــزار شدم

 

سرم از زانــوی غم راست نگردد... چه کنم؟

حال، چندی است که سرگرم بدین کار شدم

 

گاه در کوی خرابات و گهــی دیر مغان

من در این عاقبت عمــر چه بی عار شدم

 

نرگس اول به عصا تکیه زد آنگه برخاست

گفت آن چشم سیه دیدم و بیــمار شدم

 

نقــد جان در طلبش صرف نمودم صد شکـــر

راحت از طعنه و ســرکوب طلبکار شدم

 

از کف پیــر مغان دوش به هنگام سحر

به یکی جرعه می " عارف " اسرار شدم




شاعـــــر: عارف قزوینی


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
عبور می کنم

به وصل خود دوایی کن


ز حد بگذشت مشتاقیّ و صبر اندر غمت یارا!

به وصل خود دوایی کن دل دیوانه ما را

 

علاج درد مشتاقان طبیب عام نشناسد؛

مگر لیلی کند درمان، غم مجنون شیدا را!

 

گرت پروای غمگینان نخواهد بود و مسکینان

نبایستی نمود اول به ما آن روی زیبا را

 

چو بنمودیّ و بربودی ثبات از عقل و صبر از دل؛

بباید چاره ای کردن کنون آن ناشکیبا را

 

مرا سودای بت رویان نبودی پیش ازاین در سر

ولیکن تا تو را دیدم، گزیدم راه سودا را

 

مراد ما وصال توست از دنیا و از عقبا؛

وگرنه بی شما قدری نباشد دین و دنیا را

 

چنان مشتاقم ای دلبر! که گر روزی به دیدارت،

برآید از دلم آهی... بسوزد هفت دریا را

 

بیا تا یک زمان امروز خوش باشیم در خلوت

که در عالم نمی داند کسی احوال فردا را

 

سخن شیرین همی گویی؛ به رغم دشمنان سعدی!

ولی بیمارِ استسقا چه داند ذوق حلوا را؟!

 

 

 

شاعر: سعدی


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
عبور می کنم