گفتم غم تو دارم...

برای ادیبان و ادبیات فراموش شده ی کشورم

نامۀ شکوفه


از عمر، چون غروب، زمانی نمانده است

وز جور شام تیره امانی نمانده است


چون شبنمِ خیال به گلبرگ ِ یادِ یار

از ما نشانه دیرزمانی نمانده است


بودیم یک فغان و خموشی مزار ماست

جز لحظه ای طنین فغانی نمانده است


از ما به جز نسیم -که برگ شکوفه بود-

در کوی عشق نامه رسانی نمانده است


شمعیم پاکسوخته در بزم عاشقی:

تا ماجرا کنیم، زبانی نمانده است


آغوش گلشنیم که بعد از بهارها

در ما به جز دریغ خزانی نمانده است


بس فرش سبزه بافت بهار دلم کزو

در مهرگان عمر نشانی نمانده است


بر توسن نسیم روانیم همچو عطر:

تا بازایستیم، عنانی نمانده است


سیمین! شراب شعر تو بس مست می کند

در ما به یک پیاله توانی نمانده است




شاعــــر: سیمین بهبهانی


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
عبور می کنم

رهگذر نغمه ساز


جسمی ز داغ عشق بتان پرشرر مراست

روحی چو باد سرد خزان در به در مراست


تا او چو جام با لب بیگانه آشناست

همچون سبو، دو دست ز حسرت به سر مراست


گوهر فشاند دیده و تقوای من خرید

تردامنی ز وسوسۀ چشم تر مراست


گوهرفروش شهر به چیزی نمی خرد

اشکی که پروریده به خون جگر مراست


آگه نشد ز آتش پنهان من کسی

حسرت به خودنمایی شمع و شرر مراست


من صبح کاذبم: ندرخشیده می روم

بر چهره نابگاه ز پیری اثر مراست


این چشم خونفشان مگرم آگهی دهد 

ورنه کجا ز حال دل خود خبر مراست؟


سیمین! شباب، رهگذری نغمه ساز بود

هر دم به گوش، زمزمه اش دورتر مراست




شاعـــر: سیمین بهبهانی


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
عبور می کنم

نیلوفر آبی



کاش من هم همچو یاران عشق یاری داشتم

کاش من هم جان از غم بیقراری داشتم


تا کشد زیبارخی بر چهره ام دستی ز مهر

کاش چون آیینه بر صورت غباری داشتم


ای که گفتی انتظار از مرگ جانفرساتر است

کاش جان می دادم اما انتظاری داشتم


شاخۀ عمرم نشد پُرگل که چیند دوستی

لاجرم از بهر دشمن کاش خاری داشتم


خسته و آزرده ام، از خود گریزم نیست؛ کاش

حالت از خود گریز چشمه ساری داشتم


نغمۀ سر داده در کوهم: به خود برگشته ام

کی به سوی غیر خود راه فراری داشتم؟


محنت و رنج خزان اینگونه جانفرسا نبود

گر نشاطی در دل از عیش بهاری داشتم


تکیه کردم بر محبت، همچو نیلوفر بر آب

اعتبار از پایۀ بی اعتباری داشتم!


پای بند کس نبودم، پای بندم کس نبود

چون نسیم از گلشن گیتی گذاری داشتم


وای، سیمین! حاصلم زین سوختن افسردن است

همچو اخگر دولت ناپایداری داشتم!



شاعـــر: سیمین بهبهانی

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
عبور می کنم

به گلهای سپید بی نام


کجـــا دیده ام پیش از این شمـا را ؟

در آفاق ِ افسانه ،

یا خوابی از کـــوچه ی کودکی ها ...

چنـــین چهره های غریب آشنـا را ؟


مگـر ناگهان رُسـته اید ؟

که این جــاده را بارهــا رفته بودم ...

و یا من همیشه 

ز ســــطح وجودم

به ســـوی شمایان نظـر کرده بودم ،

که در عمــق خود این چنین زندگانید ؛

و تـنهایی ِ روح را در سلوک ِ شمایان رهــی نیست .

که تعلیم تان داده این کیمیا را ؟؟!


درین فرصت ِ بی زمان و کرانه

چکـاوک چه خوش می بَـرَد مــرگ ِ خود را ...

از این لحــظه تا لحظه ی شاد ِ دیگـر .

بدان سان که هـــر بوته ای از شما

بــــرگ ِ خود را !


مـــرا شست و شــو داد دیدارتان از شب و شک 

سپـــاس !

در این طـرفه آنات ِ هم جاودان هم گــریزان ،

شمـــا را سپاس ای عزیزان ...

شمـــا را !



شاعـــر : شفیعی کدکنی

از کتاب : در آیینه ی رود - منتخب اشعار

نشـــر : سخن


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
عبور می کنم

من از همان اول باختم به تو


این شفق است یا فلق ؟ مغرب و مشرقم بگو

من به کجا رسیده ام ؟ جان دقایقم ... بگــو


آیـنه در جواب من باز سکوت مـی کند

باز مــرا چه می شود ؟ ای تو حقایقم بگـو


جان همـه شوق گشته ام طعنه ی ناشنیده را

در همه حال خوب ِ من ، با تو موافقم ! بگـو


پاک کن از حافظه ات شـور غزل های مـرا

شاعـر مرده ام بخوان ؛ گور علایقم ... بگو


با من ِ کور و کر ولی ... واژه به تصویر مکش

منظـره های عقل را ، با من ِ سابقم بگو


من که هــرآنچه داشتیم اول ِ ره گذاشتم

حال برای چون تویی ... اگر که لایقم ، بگو


یا به زوال مــی روم ... یا به کمال می رسم

یکسـره کن کار مــرا ! بگو که عاشقم ... بگو 



شاعـــر : محمد علی بهمنی



۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
عبور می کنم

دردم از یار است و درمان نیز هم


اگــر تو فارغی از حال دوستان یارا

فـراغت از تو میسـر نمی شود ما را


تـو را در آینه دیدن جمال ِ طلعت ِ خویش

بیان کند که چه بوده است ناشکیبا را


بیـا که تا بهار است تا من و تو به هم

به دیــگران بگذاریم باغ و صحرا را


به جای ســرو بلند ایستاده بر لب جوی

چــرا نظر نکنی یار سرو بالا را ؟


شمایلی که در اوصاف ِ حسن ترکیبش

مجال ِ نطق نماند زبان ِ گویا را


که گفت در رخ زیـبا نظر خطا باشد ؟

خــطا بود که نبینند روی زیـبا را


به دوستی که اگــر زهر باشد از دستت

چنـان به ذوق ِ ارادت خورم ، که حلوا را


کســی ملامت وامق * کند به نادانی

حبـیب من ، که ندیده است روی عَذرا را


گــرفتم آتش پنهان خبــر نمی داری

نگاه می نکنی آب چشـم پیدا را ؟


نگفتمت که به یغما رود دلت سعـدی

چو دل به عشـق دهی دلبران ِ یغما را ؟


هنــوز با همه دردم امید درمان هست

که آخــری بود آخـر شبان ِ یلدا را



شاعـــر : سعدی


۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
عبور می کنم

که سراپای بسوزند...


پیش ما رسم ِ شکستن نبـود عهد وفا را

الله الله تو فــراموش مکن صحبت ِ ما را


قیمت ِ عشق نداند ، قدم صدق ندارد

سست عهدی که تحمل نکند بار ِ جفا را


گـر مخیّر بکنندم به قیامت که "چه خواهی"؟

دوست ما را و همـه نعمت ِ فردوس شما را


گر سَرَم می رود از عهـد ِ تو سربـاز نپـیچم

تا بگـویند پس از من که به سر بُرد وفا را


خُنُـک آن درد که یارم به عیادت به سر آید

دردمــندان به چنین درد نخـواهند دوا را


باور از مـات نباشد ... تو در آئینه نگه کن

تا بدانی که چه بوده است گـرفتار ِ بلا را


از سـر زلف ِ عروسان چمن دست بدارد

به سر زلف تو گر دست رسد باد صبا را


سـر ِ انگشتِ تحیر بگـزد عقل به دندان

چون تامّـل کند این صورت ِ انگشت نما را


آرزو می کندم شمع صفت پیش ِ وجودت

که سـراپای بسـوزند من ِ بی سر و پا را


همه را دیده به رویت نگران است ولیکن

خودپــرستان ز حقیقت نشناسند هوا را


مهـربانی ز من آموز و گـرَم عمر نماند

به سـر تربت سعدی بطلب مِـهر گیا را



شاعــر : سعدی


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
عبور می کنم

خدا یک حس زیباست



زان پــــنجره ی شگرف 

چـــون درنگــــری ...

آن لحظه

خـــدا نیــــز خداتــــر باشد !!



شاعـــر : شفیعی کدکنی


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
عبور می کنم

آشنای قدیم


کجــا دیده ام پیش از این شمـــا را ؟

در آفاق افسانه یا ...

خوابـــــی از کوچه ی کودکی ها ...

؟؟!



شاعــر : شفیعی کدکنی


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
عبور می کنم

فراتر از مرزهای زمین


"عشق" پـرواز ِ بلندی است ... مرا پــر بدهید

به من اندیشه ی از مــرز فراتر بدهید


مـن به دنبال ِ دل گمشده ای می گردم

یک پریدن به من از بال ِ کبوتر بدهید


تا درختـان جوان راه ِ مـرا سد نکنند

بـرگ سبزی به من از فصل صنوبر بدهید


یادتان باشد اگــر کار به تقسیم کشید

باغ ِ جولان مرا بی در و پیکر بدهید


آتش از سینه ی آن ســرو جوان بردارید

شعله اش را به درختان تناور بدهید


تا که یک نسل ، به یک اصل خیانت نکنند

به گلــو فرصت فریاد ابوذر بدهید


عشق اگر خواست نصیحت به شما ؛ گوش کنید

تن بــرازنده ی او نیست ، به او سر بدهید


دفتـر شعر جنون بار مرا پاره کنید ...

یا به یک شاعـــر دیوانه ی دیگر بدهید !!




شاعـــر : محمد سلمانی


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
عبور می کنم