از عمر، چون غروب، زمانی نمانده است
وز جور شام تیره امانی نمانده است
چون شبنمِ خیال به گلبرگ ِ یادِ یار
از ما نشانه دیرزمانی نمانده است
بودیم یک فغان و خموشی مزار ماست
جز لحظه ای طنین فغانی نمانده است
از ما به جز نسیم -که برگ شکوفه بود-
در کوی عشق نامه رسانی نمانده است
شمعیم پاکسوخته در بزم عاشقی:
تا ماجرا کنیم، زبانی نمانده است
آغوش گلشنیم که بعد از بهارها
در ما به جز دریغ خزانی نمانده است
بس فرش سبزه بافت بهار دلم کزو
در مهرگان عمر نشانی نمانده است
بر توسن نسیم روانیم همچو عطر:
تا بازایستیم، عنانی نمانده است
سیمین! شراب شعر تو بس مست می کند
در ما به یک پیاله توانی نمانده است
شاعــــر: سیمین بهبهانی