گفتم غم تو دارم...

برای ادیبان و ادبیات فراموش شده ی کشورم

۵۰ مطلب در بهمن ۱۳۹۵ ثبت شده است

این ندارند... آن ندارند


هم خواب مـــردابند تا جـــریان ندارند

شاید به دریایـــی شدن ایمان ندارند

 

یک خوشه گندم کارمان را ساخت... گفتند

جایی برای حـــضرت انسان ندارند

 

بعدش تمام گاوها گــاو حسن شد

الان که الان است هم پستان نـــدارند

 

هـــر آرزوی تلخ خود را قهوه خوردم

فنجان به فنجان ذکر شد امکان ندارند

 

وقتی شروع قصه با تردید باشد

تردید های داستان پایان ندارند

 

رستم! بخواب و مرده شویی را رها کن

این مرده ها مهری به بازوشان ندارند

 

این ابرهای بی تعادل خسته کردند

یا سیل می بارند یا باران ندارند

 

مفتش، نگاهی که نمی بارد گران است

این پلک ها الماس آویزان ندارند

 

پای خودت؛ این جاده ها راه سقوط اند

تا انتها یک دور برگردان ندارند

 

گاهی دبستان ابتدای عقده سازی است

آورارهای کودکی جبران ندارند

 

سارای سال اولی بابا ندارد

بابای دیگر بچه ها هم نان ندارند

 

این رودهای مختصر خواهند خشکید

وقتی به دریایی شدن ایمان ندارند



شاعــــر: علیرضا آذر


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
عبور می کنم

درس دوست داشتن


آغوش من دروازه های تخت جمشید است

می خواستم تو پادشاه کشورم باشی

 

آتش کشیدی پایتخت شور و شعرم را

افسوس که می خواستی اسکندرم باشی

 

این روزها حتی شبیه سایه ات هم نیست

مردی که یک شب بهترین تعبیر خوابم بود

 

مردی که با آن جذبه چشم رضاخانی ش

یک روز تنها علت کشف حجابم بود

 

در بازوانت قتلگاه کوچکی داری

لبخند غارت می کند آن اخم تاتاری ت

 

بر باد دادی سرزمین اعتمادم را

با ترکمانچای خیانت های قاجاری ت

 

در شهرهای مرزی پیراهنم جنگ است

جغرافیای شانه هایت تکیه گاهم نیست

 

دارم تحصن می کنم با شعر بر لبهات

هر چند شرطی بر لب مشروطه خواهم نیست

 

من قرن ها معشوقه تاریخی ات بودم

دیگر برای یک شروع تازه فرصت نیست

 

من دوستت دارم... بغل کن گریه هایم را

لعنت به تاریخی که حتی درس عبرت نیست

 

 

 

شاعـــــر: رویا ابراهیمی


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
عبور می کنم

به سمت جاذبه ای تازه؟!


زمین شناس حقیری تو را رصد می کرد

به تو... ستاره ی خوبم، نگاه ِ بد می کرد

 

کنارت ای گل زیبا، شکسته شد کمرم

کسی که محو تو می شد... مرا لگد می کرد

 

تو ماه بودی و بوسیدنت نمی دانی...

چه ساده داشت مرا هم بلند قد می کرد

 

بگو به ساحل چشمت که من نرفته چطور

به سمت جاذبه ای تازه جذر و مد می کرد؟!

 

چه دیده ها که دلت را به وعده خوش کردند

چه وعده ها که دل من ندیده رد می کرد

 

کنون کشیده کنار و نشسته در حجله

کسی که راه شما را... همیشه سد می کرد!




شاعــــر: کاظم بهمنی


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
عبور می کنم

من یه راه ناتمومم...


در صدا کردن نام تو ...

یک " کجایی " پنهان است،

یک " کاش می بودی " ،

یک " کاش باشی " ،

یک " کاش نمی رفتی "  .

من

نام تو را

حذف به قرینه ی این همه دلتنگی و پرسش ...

صدا می زنم!!

 

 

شاعـــر: علیرضا روشن


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
عبور می کنم

مرا خود با تو سری هست


سکوت می کنم و عشق در دلم جاری است

که این شگفت ترین نوع خویشتن داری است

 

تمام روز اگر بی تفاوتم؛ اما ...

شبم قرین شکنجه، دچار بیداری است

 

رها کن آنچه شنیدی و دیده ای... هر چیز؛

به جز من و تو و عشق من و تو تکراری است

 

مرا ببخش! بدی کرده ام به تو گاهی

کمال عشق، جنون است و دیگر آزاری است

 

مرا ببخش اگر لحظه هایم آبی نیست

ببخش اگر نفسم سرد و زرد و زنگاری است

 

بهشت من! به نسیم تبسمی دریاب

جهانِ جهنم ما را که غرق بیزاری است




شاعـــر: حسین منزوی


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
عبور می کنم

تنگ تر...


آورده است چشم سیاهت یقین به من

هم آفرین به چشم " تو " هم آفرین به من

 

من ناگزیر سوختنم چون که زل زده است

خورشید تیز چشم " تو " با ذره بین به من

 

ای قبله گاه ناز! نمازت دراز باد!

سجاده ات شدم که بسایی جبین به من

 

بر سینه ام گذار سرت را که حس کنم

نازل شده است سوره ای از کفر و دین به من

 

یاران راستین مرا می دهد نشان

این مارهای سر زده از آستین من

 

تا دست من به حلقه ی زلفت مزین است

انگار داده است سلیمان نگین به من

 

محدوده قلمرو من چین ِ زلف توست

از عرش تا به فرش رسیده است این به من

 

جغرافیای کوچک من بازوان توست...

ای کاش تنگ تر شود این سرزمین به من!



شاعر: علیرضا بدیع


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
عبور می کنم

دوستی کی آخر آمد؟


گذار آرد مه من گاه گاه از اشتباه اینجا

فدای اشتباهی کآرد او را گاه گاه اینجا

 

مگر ره گم کند کو را گذار افتد به ما یارب

فراوان کن گذار آن مه گم کرده را اینجا

 

کُله جا ماندش اینجا و نیامد دیگرش از پی

نیاید فی المثل آری گرش افتد کلاه اینجا

 

نگویم جمله با من باش و ترک کامکاران کن

چو هم شاهی و هم درویش؛ گاه آنجا و گاه اینجا

 

هوای ماه ِ خرگاهی مکن ای کلبه ی درویش!

نگنجد موکب کیوان شکوه پادشاه اینجا

 

توئی آن نوسفر سالک که هر شب شاهد توفیق؛

چراغت پیش پا دارد که راه اینجا و چاه آنجا

 

بیا کز دادخواهی آن دل نازک مرنجانم

کدورت را فرامُش کرده با آئینه آه ایجا

 

سفر مپسند هرگز شهریار از مکتب حافظ

که سیر معنوی اینجا و کنج خانقاه اینجا


 

 

شاعر: محمد حسین بهجت تبریزی

( شهریار )


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
عبور می کنم

فکری دگر حرام است


ما را به جز خیالت، فکری دگر نباشد

در هیچ سر خیالی زین خوب تر نباشد

 

کی شبروان رویت آرند سر به کویت؛

عکسی ز شمع رویت تا راهبر نباشد!

 

ما با خیال رویت منزل در آب و دیده؛

کردیم تا کسی را بر ما گذر نباشد

 

هرگز بدین طراوت سرو و چمن نروید

هرگز بدین حلاوت، قند و شکر نباشد

 

در کوی عشق باشد جان را خطر اگرچه

جایی که عشق باشد، جان را خطر نباشد!

 

گر با تو بر سر و زر دارد کسی نزاعی

من ترک سر بگویم تا دردسر نباشد

 

دانم که آه ما را باشد بسی اثرها

لیکن چه سود وقتی کز ما اثر نباشد؟

 

در خلوتی که عاشق بیند جمال جانان

باید که در میانه، غیر از نظر نباشد

 

چشمت به غمزه هر دم، خون هزار عاشق

ریزد چنان که قطعا کس را خبر نباشد

 

از چشم خود ندارد سلمان طمع که چشمش

آبی زند بر آتش کان بی طمع نباشد




شاعــــر: سلمان ساوجی


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
عبور می کنم

رقص کنان می آیم...


آن نه عشق است که از دل به زبان می آید؛

و آن نه عاشق که ز معشوق به جان می آید

 

گو: " برو، در پس ِ زانوی سلامت بنشین "

آنکه از دستِ ملامت به فغان می آید

 

کشتی ِ هرکه در این ورطۀ خونخوار افتاد

نشنیدیم که دیگر به کران می آید

 

یا مسافر که در این بادیه سرگردان شد

دیگر از وی خبر و نام و نشان می آید

 

چشم ِ رغبت که به دیدار کسی کردی باز

باز بر هم منه ار تیر و سنان می آید!

 

عاشق آن است که بی خویشتن از ذوق ِ سماع

پیش ِ شمشیر ِ بلا، رقص کنان می آید

 

خاشَ لله که من از تیر بگردانم روی

گر بدانم که از آن دست و کمان می آید!

 

کشته بینندم و قاتل نشناسند که کیست

کاین خدنگ از نظر خلق نهان می آید

 

اندرون با تو چنان انس گرفته است مرا

که ملالم ز همه خلق جهان می آید

 

شرط عشق است که از دوست شکایت نکنند

لیکن از شوق، حکایت به میان می آید

 

سعدیا! این همه فریاد تو بی دردی نیست؛

آتشی هست که دود از سر آن می آید



شاعــــــر: سعدی


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
عبور می کنم

دست خودم نیست


 

از دست رفتن های من دست خودم نیست

مگذار آن را پای من، دست خودم نیست

 

دنیای من در دستهایت بود و گم شد

حس می کنم دنیای من دست خودم نیست

 

یک باره دیدم دست من لرزید و تب کرد

دیدم که دستم، وای من! دست خودم نیست

 

یک در میان می زد نمی دانم کجا رفت

دیگر دل شیدای من دست خودم نیست

 

از دست وقتی می رود گرمای دستت

سرمای جان فرسای من دست خودم نیست

 

پروا مکن از دستهای عاشق من

دستان بی پروای من دست خودم نیست

 

از دست تو من سر به صحرا می گذارم

باور کن ای لیلای من! دست خودم نیست



شاعــــر: محمدرضا ترکی


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
عبور می کنم