آغوش من دروازه های تخت جمشید است

می خواستم تو پادشاه کشورم باشی

 

آتش کشیدی پایتخت شور و شعرم را

افسوس که می خواستی اسکندرم باشی

 

این روزها حتی شبیه سایه ات هم نیست

مردی که یک شب بهترین تعبیر خوابم بود

 

مردی که با آن جذبه چشم رضاخانی ش

یک روز تنها علت کشف حجابم بود

 

در بازوانت قتلگاه کوچکی داری

لبخند غارت می کند آن اخم تاتاری ت

 

بر باد دادی سرزمین اعتمادم را

با ترکمانچای خیانت های قاجاری ت

 

در شهرهای مرزی پیراهنم جنگ است

جغرافیای شانه هایت تکیه گاهم نیست

 

دارم تحصن می کنم با شعر بر لبهات

هر چند شرطی بر لب مشروطه خواهم نیست

 

من قرن ها معشوقه تاریخی ات بودم

دیگر برای یک شروع تازه فرصت نیست

 

من دوستت دارم... بغل کن گریه هایم را

لعنت به تاریخی که حتی درس عبرت نیست

 

 

 

شاعـــــر: رویا ابراهیمی