هم خواب مـــردابند تا جـــریان ندارند

شاید به دریایـــی شدن ایمان ندارند

 

یک خوشه گندم کارمان را ساخت... گفتند

جایی برای حـــضرت انسان ندارند

 

بعدش تمام گاوها گــاو حسن شد

الان که الان است هم پستان نـــدارند

 

هـــر آرزوی تلخ خود را قهوه خوردم

فنجان به فنجان ذکر شد امکان ندارند

 

وقتی شروع قصه با تردید باشد

تردید های داستان پایان ندارند

 

رستم! بخواب و مرده شویی را رها کن

این مرده ها مهری به بازوشان ندارند

 

این ابرهای بی تعادل خسته کردند

یا سیل می بارند یا باران ندارند

 

مفتش، نگاهی که نمی بارد گران است

این پلک ها الماس آویزان ندارند

 

پای خودت؛ این جاده ها راه سقوط اند

تا انتها یک دور برگردان ندارند

 

گاهی دبستان ابتدای عقده سازی است

آورارهای کودکی جبران ندارند

 

سارای سال اولی بابا ندارد

بابای دیگر بچه ها هم نان ندارند

 

این رودهای مختصر خواهند خشکید

وقتی به دریایی شدن ایمان ندارند



شاعــــر: علیرضا آذر