گفتم غم تو دارم...

برای ادیبان و ادبیات فراموش شده ی کشورم

۵ مطلب با موضوع «غزل معاصر :: سیمین بهبهانی» ثبت شده است

یک دامن گل


چون درخت فروردین، پرشکوفه شد جانم

دامنی ز گل دارم، بر چه کس بیفشانم؟


ای نسیم جان پرور! امشب از برم بگذر

ورنه اینچنین پُرگل تا سحر نمی مانم


لاله وار خورشیدی در دلم شکوفا شد

صد بهار گرمی زا سر زد از زمستانم


دانۀ امید آخر، شد نهال بارآور:

صد جوانه پیدا شد از تلاش پنهانم


پرنیان مهتابم در خموشی شبها

همچو کوه پابرجا، سر بنه به دامانم


بوی یاسمن دارد خوابگاه آغوشم

رنگ نسترن دارد شانه های عریانم


شعر همچو عودم را آتش ِ دلم سوزد

موج عطر از آن رقصد در دل شبستانم


کس، به بزم میخواران، حال من نمی داند

زانکه با دل پرخون چون پیاله خندانم


در کتاب دل سیمین، حرف عشق می جویم

روی گونه می لرزد سایه های مژگانم




شاعــــر: سیمین بهبهانی


۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
عبور می کنم

شراب نور


ستاره دیده فرو بست و آرمید، بیا!

شراب نور به رگهای شب دوید، بیا!


ز بس به دامن شب اشک انتظارم ریخت

گُل سپیده شکفت و سحر دمید، بیا!


شهاب یاد تو در آسمان خاطر من

پیاپی از همه سو خطّ زر کشید، بیا!


ز بس نشستم و با شب حدیث غم گفتم

ز غصه رنگ من و رنگ شب پرید، بیا!


به وقت مرگم اگر تازه می کنی دیدار

به هوش باش که هنگام آن رسید، بیا!


به گامهای کسان می برم گمان که تویی

دلم ز سینه برون شد ز بس تپید، بیا!


نیامدی که فلک خوشه خوشه پروین داشت

کنون که دست سحر دانه دانه چید، بیا!


امید خاطر سیمین دلشکسته تویی

مرا مخواه از این بیش ناامید؛ بیا!




شاعــــر: سیمین بهبهانی


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
عبور می کنم

نامۀ شکوفه


از عمر، چون غروب، زمانی نمانده است

وز جور شام تیره امانی نمانده است


چون شبنمِ خیال به گلبرگ ِ یادِ یار

از ما نشانه دیرزمانی نمانده است


بودیم یک فغان و خموشی مزار ماست

جز لحظه ای طنین فغانی نمانده است


از ما به جز نسیم -که برگ شکوفه بود-

در کوی عشق نامه رسانی نمانده است


شمعیم پاکسوخته در بزم عاشقی:

تا ماجرا کنیم، زبانی نمانده است


آغوش گلشنیم که بعد از بهارها

در ما به جز دریغ خزانی نمانده است


بس فرش سبزه بافت بهار دلم کزو

در مهرگان عمر نشانی نمانده است


بر توسن نسیم روانیم همچو عطر:

تا بازایستیم، عنانی نمانده است


سیمین! شراب شعر تو بس مست می کند

در ما به یک پیاله توانی نمانده است




شاعــــر: سیمین بهبهانی


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
عبور می کنم

رهگذر نغمه ساز


جسمی ز داغ عشق بتان پرشرر مراست

روحی چو باد سرد خزان در به در مراست


تا او چو جام با لب بیگانه آشناست

همچون سبو، دو دست ز حسرت به سر مراست


گوهر فشاند دیده و تقوای من خرید

تردامنی ز وسوسۀ چشم تر مراست


گوهرفروش شهر به چیزی نمی خرد

اشکی که پروریده به خون جگر مراست


آگه نشد ز آتش پنهان من کسی

حسرت به خودنمایی شمع و شرر مراست


من صبح کاذبم: ندرخشیده می روم

بر چهره نابگاه ز پیری اثر مراست


این چشم خونفشان مگرم آگهی دهد 

ورنه کجا ز حال دل خود خبر مراست؟


سیمین! شباب، رهگذری نغمه ساز بود

هر دم به گوش، زمزمه اش دورتر مراست




شاعـــر: سیمین بهبهانی


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
عبور می کنم

نیلوفر آبی



کاش من هم همچو یاران عشق یاری داشتم

کاش من هم جان از غم بیقراری داشتم


تا کشد زیبارخی بر چهره ام دستی ز مهر

کاش چون آیینه بر صورت غباری داشتم


ای که گفتی انتظار از مرگ جانفرساتر است

کاش جان می دادم اما انتظاری داشتم


شاخۀ عمرم نشد پُرگل که چیند دوستی

لاجرم از بهر دشمن کاش خاری داشتم


خسته و آزرده ام، از خود گریزم نیست؛ کاش

حالت از خود گریز چشمه ساری داشتم


نغمۀ سر داده در کوهم: به خود برگشته ام

کی به سوی غیر خود راه فراری داشتم؟


محنت و رنج خزان اینگونه جانفرسا نبود

گر نشاطی در دل از عیش بهاری داشتم


تکیه کردم بر محبت، همچو نیلوفر بر آب

اعتبار از پایۀ بی اعتباری داشتم!


پای بند کس نبودم، پای بندم کس نبود

چون نسیم از گلشن گیتی گذاری داشتم


وای، سیمین! حاصلم زین سوختن افسردن است

همچو اخگر دولت ناپایداری داشتم!



شاعـــر: سیمین بهبهانی

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
عبور می کنم