گفتم غم تو دارم...

برای ادیبان و ادبیات فراموش شده ی کشورم

۶ مطلب با موضوع «غزل معاصر :: حسین منزوی» ثبت شده است

ز خود سر بکشم...


بی تو به سامان نرسم ... ای سر و سامان همه تو

ای به تو زنده همه من ...ای به تنم جان همــه تو

 

من همه تــو، تو همه تو ، او همــه تو، ما همه تو

هرکـه و هـرکس همه تو، این همه تو، آن همه تـو

 

من که به دریاش زدم ... تا چــه کنی با دل من

تختـه تو و ورطه تو و ساحــل و طوفان همه تــو

 

ای همه دستان ز تـو و مستی مستان ز تــو هم

رمز میستان همــه تو ؛ راز نیستان همـه تو

 

شــور، تـــو آواز ، تویی ... بلخ، تو شیراز تویــی

جاذبه ی شعر، تو و جوهـــر عرفان همه تـــو

 

همتی ای دوست که این دانه ز خود سـر بکشد

ای همه خورشید تو و خاک، تو ، باران همه تو !

 

تا به کجایم بــری ای جذبه ی خون! ذوق جنون !

سلسله بر جان همه من ! سلسله جنبان ... همه تو





شاعــــر: حسین منزوی


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
عبور می کنم

امید من


شود تا ظلمتم از بازی چشمت چراغانی

مرا دریاب ، ای خورشید در چشم تو زندانی !

 

خوش آن روزی که بینم باغ خشک آرزویم را

به جادوی بهار خنده هایت می شکوفانی

 

بهار از رشک گل های شکر خند تو خواهد مرد

که تنها بر لب نوش تو می زیبد ، گل افشانی

 

شراب چشم های تو مرا خواهد گرفت از من

اگر پیمانه ای از آن به چشمانم بنوشانی

 

یقین دارم که در وصف شکر خندت فرو مانَد

سخن ها بر لب «سعدی» ، قلم ها در کف «مانی»

 

نظر بازی نزیبد از تو با هر کس که می بینی

امید من! چرا قدر نگاهت را نمی دانی ؟




شاعـــــر: حسین منزوی


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
عبور می کنم

من از آن سوی واقعه می آیم...


من از خـــزان به بهار از عطش به آب رسیدم

من از سیاه تــــرین شب به آفتاب رسیدم

 

هم از خمـــار رهیدم... هم از فریب گذشتم

که از سراب به دریایی از شراب رسیدم

 

به جانب تـــو زدم نقبی از درون سیاهی

به جلوه ی تو، به خـــورشید بی نقاب رسیدم

 

اگـــر نشیب رها کـــردم و فراز گرفتم

به یاری تـــو بدین حسن انتخاب رسیدم

 

شبــــی که با تـــو هماغوش از انجماد گذشتم

به تب، به تاب، به آتش، به التهاب رسیدم

 

چگونه است و کجا؟ دیـــگر از بهشت نپرسم

که در تــو، در " تو " به زیبا تــــرین جواب رسیدم

 

***

 

کتاب عمــــر ورق خورد بار دیگـــر و با تو

به عاشقانه تـــرین فصل این کتاب رسیدم

 

چـــرا به ناب ترین شعـــر خود سپاس نگویم؛

تــــو را؟ که در تـــو به معنای شعـــر ناب رسیدم

 




شاعــــر: حسین منزوی


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
عبور می کنم

بی وفا یار منم!


الا بی وفا یار! کز یاری ام مــی گریزی

به خوابم مـــی آیی ز بیداری ام مــی گریزی

 

خیالت به مستی مگـر در کمند من افتد

غـــزالا که از دام هشیاری ام مــی گریزی

 

اگـــرچه نه دیگر جوانم، ولیکن همانم

همان یوسفم کــــز خریداری ام می گریزی

 

تویی که به یک درد من طاقتت تاق مــی شد

کنون تا به صد درد بسپاری ام می گریزی

 

تو که سال ها ساختــی با من و با " نه " آیا،

چگونه است کامروز از " آری " ام می گریزی؟

 

مگر دل ز بیـــمار خود کنده ای نازنینا؟

که نــومیدوار از پـرستاری ام می گریزی




شاعـــــر: حسین منزوی


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
عبور می کنم

مرا خود با تو سری هست


سکوت می کنم و عشق در دلم جاری است

که این شگفت ترین نوع خویشتن داری است

 

تمام روز اگر بی تفاوتم؛ اما ...

شبم قرین شکنجه، دچار بیداری است

 

رها کن آنچه شنیدی و دیده ای... هر چیز؛

به جز من و تو و عشق من و تو تکراری است

 

مرا ببخش! بدی کرده ام به تو گاهی

کمال عشق، جنون است و دیگر آزاری است

 

مرا ببخش اگر لحظه هایم آبی نیست

ببخش اگر نفسم سرد و زرد و زنگاری است

 

بهشت من! به نسیم تبسمی دریاب

جهانِ جهنم ما را که غرق بیزاری است




شاعـــر: حسین منزوی


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
عبور می کنم

بمان... از روز تولدت تا همیشه در کنار من بمان


تا همیشه از برایم ای صدای من بمان

ای صدای مهربان! بمان، برای من بمان

 

در زمانه ای که آشنایی اش پر از غریبگی ست

ای غریبۀ به غربت آشنای من! بمان

 

بی تو من شبانه با که گفت و گو کنم

ای حریف صحبت شبانه های من! بمان

 

بی تو هر کجا و هر که، جمله خالی از صفاست

ای گرامی! ای صمیم با صفای من! بمان

 

زورقی شکسته ام که بی تو غرق می شوم

ای خیال تو چراغ رهنمای من! بمان

 

می روم، ولی نه بی تو می روم، تو هم بیا

دل به یاد من ببند و در هوای من بمان

 

تا دوباره بشنوی صدای آشنای من

با طنین مه گرفتۀ صدای من بمان

 

 

شاعــــر: #حسین_منزوی


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
عبور می کنم