گفتم غم تو دارم...

برای ادیبان و ادبیات فراموش شده ی کشورم

۹ مطلب با موضوع «چهارپاره :: یاسر قنبرلو» ثبت شده است

اگه من با تو خیلی فرق دارم...


تو از کعبه من از اصحاب فیلَم

ولی کفر من از جنس یقینه

اگه از آسمون سنگم نباره

حسابم با کرام الکاتبینه


خدا هم با تموم عنکبوتاش

نتونسته خیالامو ببافه

تو از موسی من از دربار فرعون

میون ما یه دریا اختلافه!


عصاتو پرت کن توو آب بابا

که فرزندت یه دریا از تو دوره

یه دریا که اگه روو من بریزیش

نمی تونه گناهامو بشوره


اگه من با تو خیلی فرق دارم

یکی از بازیای سرنوشته

که دنیا واس تو مثل جهنم

جهنم واسه من مثل بهشته


تو از کعبه من از اصحاب فیلَم

ولی کفر من از جنس یقینه

اگه از آسمون سنگم نباره

حسابم با کرام الکاتبینه!


شاعر: یاسر قنبرلو




۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
عبور می کنم

احساس را هرگز


شطرنج بازی می کند اما نمی داند

در آستینش مهره های مار هم دارد

یک بار بُرده غافل از اینکه پس از چندی

این بازی پردردسر تکرار هم دارد!


باید کلاغان کشور او را نگه دارند

وقتی که می بندد دهان بازهایش را

از تختها و چشمها یک روز می افتد

شاهی که نشناسد غم سربازهایش را


من می شناسم هم وطن های غریبم را

آنها که در هر خانه ای خاکستری هستند

اینها که در سطح خیابان چیده اند انگار

سربازهای سرزمین دیگری هستند


وقتی که نوحی نیست کشتی هم نخواهد بود

آرامشی دیگر پس از طوفان نمی ماند

اخبار را شاید ولی احساس را هرگز

همواره بعضی چیزها پنهان نمی ماند!



شاعر: یاسر قنبرلو


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
عبور می کنم

درد بومی


بیگانگان ما را نفهمیدند

دردی که در ما بود بومی بود

شعری که می گفتیم در خلوت

تشویش اذهان عمومی بود


شاعر: یاسر قنبرلو

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
عبور می کنم

نیمه های نابرابر


نیمی از من به آبغوره گذشت

نیمی از من شراب خواهد شد

نیمی از من خراب خواهد کرد

نیمی از من خراب خواهد شد


من در این نیمه ها خلاصه شدم

کاسه ای زیر نیم کاسه شدم


فکر کردم که می شود با شعر

بخشی از سرنوشت را بخرم

فکر کردم... ولی مگر می شد

با جهنم بهشت را بخرم


من در این نیمه ها خلاصه شدم

کاسه ای زیر نیم کاسه شدم


درس خواندم که آخرش چه شود؟

ورق روزگار برگردد؟

درس خواندم که با دو بمب اتم

بشریت به غار برگردد؟


من در این نیمه ها خلاصه شدم

کاسه ای زیر نیم کاسه شدم


شاعر: یاسر قنبرلو


۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
عبور می کنم

عشق از قمار می آید


در این زمانه که عشق از قمار می آید

صدای گریۀ بی اختیار می آید

میان این همه یاری که در کنار من است

فقط غم است که با من کنار می آید


اگرچه بعد زمستان فقط زمستان است

بزک نمیر که روزی بهار می آید

همیشه منتظرم... گرچه خوب می دانم

هرآنچه می کشم از انتظار می آید


برای رد شدن از میله های تاریکی

روایت است که راه فرار می آید

کدام راه؟ که دنیا هزار راه ِ شب است

به شهرزاد بگو هزار شب عقب است


بگو که ریشه به درد تبر گرفتار است

تنی برهنه به اهل نظر گرفتار است

کدام مبدأ عقل و کدام مقصد ِ عشق

میان این دو فقط نامه بر گرفتار است


کبوتری که از آغاز در قفس باشد

اگر رها بشود بیشتر گرفتار است

بگو که عشق گرفتار کرده دنیا را

هلال ماه به آتش کشیده دریا را


بگو که هیچ کشیشی نمی کند باور

سکوت مریم و قنداقۀ مسیحا را

بگو که یار من آن باوفای دیرین نیست

که حافظانه به دست آورَد دل ما را


که یار من اگر آن یوسفِ عزیز شود

کلافه می کند از هرزگی زلیخا را

که یار من اگر از آستین برون آید

بدون شک می بلعد عصای موسی را


به شهرزاد بگو قصه ها تمام شدند...

به شهرزاد بگو...

قصه ها

تمام شدند!!



شاعر: یاسر قنبرلو



۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
عبور می کنم

اگر تقدیر برگردد...


تو دوستم داری و من هم دوستت دارم

این را کجا پنهان کنم، چشم همه شور است

گفتم اگر تقدیر برگردد چه خواهد شد؟

گفتم اگر روزی تو را... گفتی بلا دور است


عطر تو می پیچد، تمام شهر می پیچد

می ترسم و این ترس بویی آشنا دارد

می ترسد از هر کوه، از هر گردنه، هر پیچ

سرکاروان ِ کاروانی که طلا دارد


تنها تو را دارم تو هم تنها مرا داری

روح منی و روح من در تن نمی ماند

اما نمی خواهم به بعد از تو بیندیشم

بعد از تویی دیگر برای من نمی ماند


بعد از تو هیچ انگیزه ای در شعر گفتن نیست

بعد از تو دیگر نامی از من نیست دختر جان

یاسر فقط یک مرد در آغاز اسلام است

یاسر فقط نام خیابانی است در تهران


"الحمدلله الذی..." وقتی تو را دارم

یک وصلۀ بی رنگ بر مویم نمی چسبد

آنقدر خوشبختم که در این روزها دیگر

هرچه خدا را شکر می گویم... نمی چسبد!



شاعر: یاسر قنبرلو


۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
عبور می کنم

زنان ستارۀ دنباله دار می خواهند


مرا ببخش که می خندم از سخنهایت

که چشم و گوش و لبم ریز ریز می خندد

مرا ببخش که این خنده ها ارادی نیست

به آبشار بگویی: نریز! می خندد...


مرا ببخش که هم عاشق است و هم شاعر

مرا ببخش در این راه بی برو برگرد

مرا ببخش که می خواهمت ولی با فقر

مرا ببخش که می بوسمت ولی با درد


به خاطر چندین سال جا نداشتنت

به خاطر صبرت، ادعا نداشتنت

مرا ببخش که ثروت به من نمی آید

مرا ببخش برای طلا نداشتنت


مرا ببخش که من یک عقاب در قفسم

پرندۀ خوشبختت پرنده ای عصبی است

مرا ببخش که اشکم امان برید از من

که خنده ای هم اگر هست، خنده ای عصبی است


زنان ستارۀ دنباله دار می خواهند

مرا ببخش که چیزی در آسمانم نیست

مرا ببخش که می خواهی و نمی گویی

مرا ببخش که می خواهم و توانم نیست




شاعر: یاسر قنبرلو


۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
عبور می کنم

مرگ و زندگی


رفتم از چند مبدأ معلوم    

تا رسیدم به مقصدی مجهول

 آخر عمر هم نفهمیدم 

زندگی فاعل است یا مفعول!

 

هرچه من گوسفندتر شده ام

صاحب گله گرگ تر شده است

سالها رفته است و چهرۀ من

با نقابم بزرگ تر شده است

 

اشک من قطره های خون من است

خون من در رگ قلم جاری ست

قلم من به عشق می چرخد

که نخستین دلیل بیزاری است

 

شعر از گونه هام می ریزد

زیر هر چتر، زیر هر باران

شعر، از دست دادن عشق است

بعد ِ از دست دادن ایمان

 

زندگی آنچنان نبود که من

آنچه باید که می شدم باشم

تو خودت باش و آنچه باید شو

من بلد نیستم خودم باشم!

 

من فقط روزنامه ای بودم

بین انبوه دسته بندی ها

مرگ در صفحۀ حوادث بود

زندگی در نیازمندی ها!

 

سادگی کردم و پیاده شدم

که سواران پیاده می خواهند

که تمامی کارفرمایان

کارگرهای ساده می خواهند

 

 

شاعــــر: #یاسر_قنبرلو


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
عبور می کنم

زشتها را قشنگ بنویس


حلق خود را چهار پاره کنی

شعر تنها رسانه ات باشد

توی شهری که بی ادب شده است

ادبیات خانه ات باشد!

 

دستمالی سیاه برداری

چیزی از صلح و جنگ بنویسی

متناقض نمای غم باشی

زشتها را قشنگ بنویسی

 

پیشگو باشی و بفهمانی

که غروب از طلوع معلوم است

به کجا می روم، که در این راه

ته خط از شروع معلوم است

 

"تلخ" مثل همین که می نوشی

واقعیت برای غمگینهاست

فال من را نگیر، می دانم

زندگی قهوه ای تر از اینهاست!!

 

گفتی از غصه دست بردارم

از گل و عشق و خانه بنویسم

تو خودت را به جای من بگذار

با کدامین بهانه بنویسم؟!

 

 در سرم درد شب نخوابی هاست

درد "شک می کنم به... پس هستم"!

افۀ شاعرانۀ من نیست

دستمالی که بر سرم بستم!

 

دست بردار از سرم لطفاً

حرفهایت فقط سیاهی داد

وقتی از "من"سؤال می پرسند

"تو" جواب مرا نخواهی داد

 

شعر تنها جوابگوی من است

نوزده سال و اینهمه سختی؟!

مثل دالی بدون مدلول است

شعر گفتن بدون بدبختی!

 

حلق خود را چهار پاره کنی

شعر تنها رسانه ات باشد

توی شهری که بی ادب شده است

ادبیات خانه ات باشد

 

 

شاعــــر: #یاسر_قنبرلو


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
عبور می کنم