ای درآمیخته با هرکسی از راه رسید

می توان از تو فقط دور شد و آه کشید


پرچم صلح برافراشته ام بر سر خویش

نه یکی؛ بلکه به اندازۀ موهای سفید


سالها مثل درختی که دم نجاری است

وقت روشن شدن ارّه وجودم لرزید


ناهماهنگی تقدیر نشان داد به من

به تقاضای خود اصرار نباید ورزید


شب کوتاه وصالت به «گمان» شد سپری

دست در زلف تو نابرده دو تا صبح دمید


من از آن کوچ که باید بروی کشته شوی

زنده برگشتم و انگیزۀ پرواز پرید


تلخی وصل ندارد کم از اندوه فراق

شادی بلبل از آن است که بو کرد و نچید


مقصد آنگونه که گفتند به ما، روشن نیست

دوستان نیمۀ راهید اگر... برگردید!



شاعر: کاظم بهمنی

کتاب: عطارد