گفت دیده است مرا؛ این که کجا یادش نیست

همه چیزم شده و هیچ مرا یادش نیست


این ستاره به همه راه نشان می داده است

حال نوبت که رسیده است به ما یادش نیست


قصه ام را همه خواندند چگونه است که او

خاطرات من ِ انگشت نما یادش نیست؟


بعد ِ من چند نفر کشته، خدا می داند

آن قدر هست که دیگر همه را یادش نیست


او که در آینه در حیرت نیم خودش است

نیمۀ دیگر خود را چه بسا یادش نیست


صحبت از کوچکی حادثه شد؛ در واقع

داشت می گفت مهم نیست مرا یادش نیست



شاعر: کاظم بهمنی

کتاب: عطارد