قدرنشناس عزیزم! نیمۀ من نیستی

قلبمی اما سزاوار تپیدن نیستی!


مادر این بوسه های چون مسیحایی ولی

مرده خیلی زنده کردی، پاکدامن نیستی


من غبارآلود هجرانم تو اما مدتی است

عهده دار آن نگاه لرزه افکن نیستی


یک چراغ از چلچراغ آرزوهایت شکست

بعد ِ من اندازۀ یک عشق روشن نیستی


لاف آزادی زدی، حالا که رنگت کرده فصل

از گزند بادهای هرزه ایمن نیستی


چون قیاسش می کنی با من، پس از من هر کسی

هرچه گوید عاشقم، می گویی اصلاً نیستی


دست وقتی که تکان دادی عجب حالی شدم

اندکی برگشتم و دیدم که با من نیستی!



شاعر: کاظم بهمنی

کتاب: عطارد