خسته ام از زندگی، از مثل زندان بودنش

این نمایش درد دارد کارگردان بودنش


دست تقدیری که می کوبید بر طبل ِ امید

حاکی است اخبار تازه از پشیمان بودنش


مجری سیمای عشقم، گرچه اوضاع خوب نیست

مصلحت هم نیست شرح نابسامان بودنش


لشکری دارم خیانتکار اما روز جنگ

حق ندارم شک کنم بر تحت فرمان بودنش


کاش بذر عشق را می ریختی یک جا به رود

غرق محصولیم و محزون از فراوان بودنش


از مسیر دیگری باید بیایم، خسته ام

از خیابان «وصال» و راه بندان بودنش


تا که همراهت نباشم ترک مجبورم کنم

راه خود را با تمام ِ رو به پایان بودنش



شاعر: کاظم بهمنی

کتاب: عطارد