گفتم غم تو دارم...

برای ادیبان و ادبیات فراموش شده ی کشورم

۹ مطلب با موضوع «غزل کلاسیک :: سعدی» ثبت شده است

دردم از یار است و درمان نیز هم


اگــر تو فارغی از حال دوستان یارا

فـراغت از تو میسـر نمی شود ما را


تـو را در آینه دیدن جمال ِ طلعت ِ خویش

بیان کند که چه بوده است ناشکیبا را


بیـا که تا بهار است تا من و تو به هم

به دیــگران بگذاریم باغ و صحرا را


به جای ســرو بلند ایستاده بر لب جوی

چــرا نظر نکنی یار سرو بالا را ؟


شمایلی که در اوصاف ِ حسن ترکیبش

مجال ِ نطق نماند زبان ِ گویا را


که گفت در رخ زیـبا نظر خطا باشد ؟

خــطا بود که نبینند روی زیـبا را


به دوستی که اگــر زهر باشد از دستت

چنـان به ذوق ِ ارادت خورم ، که حلوا را


کســی ملامت وامق * کند به نادانی

حبـیب من ، که ندیده است روی عَذرا را


گــرفتم آتش پنهان خبــر نمی داری

نگاه می نکنی آب چشـم پیدا را ؟


نگفتمت که به یغما رود دلت سعـدی

چو دل به عشـق دهی دلبران ِ یغما را ؟


هنــوز با همه دردم امید درمان هست

که آخــری بود آخـر شبان ِ یلدا را



شاعـــر : سعدی


۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
عبور می کنم

که سراپای بسوزند...


پیش ما رسم ِ شکستن نبـود عهد وفا را

الله الله تو فــراموش مکن صحبت ِ ما را


قیمت ِ عشق نداند ، قدم صدق ندارد

سست عهدی که تحمل نکند بار ِ جفا را


گـر مخیّر بکنندم به قیامت که "چه خواهی"؟

دوست ما را و همـه نعمت ِ فردوس شما را


گر سَرَم می رود از عهـد ِ تو سربـاز نپـیچم

تا بگـویند پس از من که به سر بُرد وفا را


خُنُـک آن درد که یارم به عیادت به سر آید

دردمــندان به چنین درد نخـواهند دوا را


باور از مـات نباشد ... تو در آئینه نگه کن

تا بدانی که چه بوده است گـرفتار ِ بلا را


از سـر زلف ِ عروسان چمن دست بدارد

به سر زلف تو گر دست رسد باد صبا را


سـر ِ انگشتِ تحیر بگـزد عقل به دندان

چون تامّـل کند این صورت ِ انگشت نما را


آرزو می کندم شمع صفت پیش ِ وجودت

که سـراپای بسـوزند من ِ بی سر و پا را


همه را دیده به رویت نگران است ولیکن

خودپــرستان ز حقیقت نشناسند هوا را


مهـربانی ز من آموز و گـرَم عمر نماند

به سـر تربت سعدی بطلب مِـهر گیا را



شاعــر : سعدی


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
عبور می کنم

شبهای تنهایی


لااُبالی چه کند دفتــر دانایی را؟

طاقت ِ وعظ نباشد سـر سودایی را


آب را قـول تو با آتش اگـر جمع کند

نـتواند که کند عشق و شکیبایی را


دیـده را فایده آن است که دلبـر بیند

ور نبیند چه بود فایده بینایی را؟


عاشقان را چه غـم از سرزنش دشمن و دوست؟

یا غـم دوست خـورد یا غم رسوایی را


من همـان روز دل و صبـر به یغما دادم

که مقیّد شدم آن دلـبر یغمایی را


سـرو بگذار... که قدّی و قیـامی دارد

گو ببین آمدن و رفتن رعــنایی را


گــر برانی نرود... ور برود باز آید

ناگــزیر است مگس دکّه ی حلـوایی را


بر حدیث ِ من و حسن تو نیــفزاید کس

حد همین است سخندانی و زیبایی را


سعـدیا نوبتی امشب دُهل صبح نگوفت

یا مگــر روز نباشد شب ِ تنهایی را ؟




شاعـــر : سعدی


۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
عبور می کنم

باید که سپر باشد...


وقتی دل سودایی می رفت به بستان ها

بی خویشتنم کردی بوی گل و ریحان ها


گه نعره زدی بلبل گه جامه دریدی گل

با یاد تو افتادم... از یاد برفت آن ها


ای مِهـر تو در دل ها؛ وی مُـهر تو بر لب ها

وی شور ِ تو در سـرها، وی سِرّ تـو در جان ها


تا عهـد ِ تو دربستم... عهـد همه بشکستم

بعد از تـو روا باشد نقض ِ همه پیمان ها


تا خـار ِ غم عشقت آویخته در دامن

کوته نظـری باشد رفتن به گلستان ها


آن را که چـنین دردی از پای درانــدازد

باید که فــرو شوید دست از همه درمان ها


گـر در طلبت رنجی ما را بـرسد شاید

چون عشق،حَرَم باشد... سهل است بیابان ها


هـر تیر که در کیش است گر بر دل ِ ریش آید

ما نیـز یکی باشیم از جمله ی قربان ها


هــر کو نظری دارد با یار ِ کمان ابـرو...

باید که سپـر باشد پیش ِ همه پیکان ها


گـویند مگو سعدی چندین سخن از عشقش

می گویم و بعد از من... گویند به دوران ها




شاعــــر : سعدی


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
عبور می کنم

ما به غیر از تو نداریم تمنای دگر


هــرشب اندیشه دیگر کنم و رای دگر

که من از دست تــو فردا بــروم جای دگــر

 

بامدادان که بـــرون می نهم از منزل پای

حسن عهــدم نگذارد که نهم پای دگـر

 

هر کسی را سر چیزیّ و تمنای کسی است

ما به غیر از " تو " نــداریم تمنای دگــر

 

زان که هـرگز به صفای تو در آیینه وهـم

متصور نشود صورت و بالای دگــر

 

وامقی بود که دیوانه عذرایی بود

منم امــروز و تویی وامق و عذرای دگر

 

وقت آنست که صحرا گل و سنبل گیــرد

خلق بیرون شده هــر قوم به صحرای دگر

 

بامدادان به تماشای چمن بیرون آی

تا فــراغ از تو نباشد به تماشای دگـر

 

هر صباحی غمـی از دور زمان پیش آید

گویم این نیــز نهم بر ســر غم های دگر

 

باز گویم نه که دوران حیات این همه نیست

" سعدی " امــروز تحمل کن و فردای دگـر




شاعــــر: سدی


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
عبور می کنم

به وصل خود دوایی کن


ز حد بگذشت مشتاقیّ و صبر اندر غمت یارا!

به وصل خود دوایی کن دل دیوانه ما را

 

علاج درد مشتاقان طبیب عام نشناسد؛

مگر لیلی کند درمان، غم مجنون شیدا را!

 

گرت پروای غمگینان نخواهد بود و مسکینان

نبایستی نمود اول به ما آن روی زیبا را

 

چو بنمودیّ و بربودی ثبات از عقل و صبر از دل؛

بباید چاره ای کردن کنون آن ناشکیبا را

 

مرا سودای بت رویان نبودی پیش ازاین در سر

ولیکن تا تو را دیدم، گزیدم راه سودا را

 

مراد ما وصال توست از دنیا و از عقبا؛

وگرنه بی شما قدری نباشد دین و دنیا را

 

چنان مشتاقم ای دلبر! که گر روزی به دیدارت،

برآید از دلم آهی... بسوزد هفت دریا را

 

بیا تا یک زمان امروز خوش باشیم در خلوت

که در عالم نمی داند کسی احوال فردا را

 

سخن شیرین همی گویی؛ به رغم دشمنان سعدی!

ولی بیمارِ استسقا چه داند ذوق حلوا را؟!

 

 

 

شاعر: سعدی


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
عبور می کنم

دارد دل من طاقت هجران دیدن!


تا کی، ای جان! اثر وصل تو نتوان دیدن؟

که ندارد دل من طاقت هجران دیدن

 

بر سر کوی تو، گر خوی تو این خواهد بود
دل نهادم به جفاهای فراوان دیدن

 

عقل، بی خویشتن از عشق تو دیدن تا چند؟
خویشتن بی دل و دل بی سر و سامان دیدن

 

تن به زیر قدمت خاک توان کرد؛ ولیک...
گَرد بر گوشۀ نعلین تو نتوان دیدن

 

هر شبم زلف سیاه تو نمایند به خواب؛
تا چه آید به من از خواب پریشان دیدن!

 

با وجود رخ و بالای تو کوته نظری است...
در گلستان شدن و سرو خرامان دیدن

 

گر بر این چاهِ زنخدانِ تو ره بُردی خضر
بی نیاز آمدی از چشمۀ حیوان دیدن

 

هر دل سوخته کاندر خم زلف تو فتاد
گوی از آن بِه نتوان در خم چوگان دیدن

 

آنچه از نرگس مخمور تو در چشم من است
بر نخیزد به گل و لاله و ریحان دیدن

 

سعدیا! حسرت بیهوده مخور! دانی چیست؛
چارۀ کار تو؟ جان دادن و جانان دیدن

 

 

 

شاعر: سعدی


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
عبور می کنم

رقص کنان می آیم...


آن نه عشق است که از دل به زبان می آید؛

و آن نه عاشق که ز معشوق به جان می آید

 

گو: " برو، در پس ِ زانوی سلامت بنشین "

آنکه از دستِ ملامت به فغان می آید

 

کشتی ِ هرکه در این ورطۀ خونخوار افتاد

نشنیدیم که دیگر به کران می آید

 

یا مسافر که در این بادیه سرگردان شد

دیگر از وی خبر و نام و نشان می آید

 

چشم ِ رغبت که به دیدار کسی کردی باز

باز بر هم منه ار تیر و سنان می آید!

 

عاشق آن است که بی خویشتن از ذوق ِ سماع

پیش ِ شمشیر ِ بلا، رقص کنان می آید

 

خاشَ لله که من از تیر بگردانم روی

گر بدانم که از آن دست و کمان می آید!

 

کشته بینندم و قاتل نشناسند که کیست

کاین خدنگ از نظر خلق نهان می آید

 

اندرون با تو چنان انس گرفته است مرا

که ملالم ز همه خلق جهان می آید

 

شرط عشق است که از دوست شکایت نکنند

لیکن از شوق، حکایت به میان می آید

 

سعدیا! این همه فریاد تو بی دردی نیست؛

آتشی هست که دود از سر آن می آید



شاعــــــر: سعدی


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
عبور می کنم

غم فردا


منم این بی تو که پروای تماشا 1 دارم؟

کافرم گر دل باغ و سر صحرا دارم

 

بر گلستان گذرم بی تو و شرمم ناید؟

در ریاحین نگرم بی تو و یارا 2 دارم؟

 

که نه بر نالۀ مرغان چمن شیفته ام

که نه سودای رخ لالۀ حمرا 3 دارم

 

بر گل روی تو چون بلبل مستم واله

به رخ لاله و نسرین چه تمنا دارم؟

 

گرچه لایق نبود دست من و دامن تو

هر کجا پای نهی، فرق سر آنجا دارم

 

گر به مسجد روم ابروی تو محراب من است

ور به آتشکده، زلف تو چلیپا 4 دارم

 

دلم از پختن سودای وصال تو بسوخت

تو منِ خام طمع بین که چه سودا دارم

 

عقل مسکین به چه اندیشه فرادست کنم 5؟

دل ِ شیدا به چه تدبیر شکیبا دارم؟

 

سر ِ من دار 6، که چشم از همگان در دوزم

دست من گیر، که دست از دو جهان وا دارم

 

با تواَم یک نفس از هشت بهشت اولی تر

من که امروز چنینم، غم فردا دارم؟

 

سعدی ِ خویشتنم خوان، که به معنی ز تو اَم

که به صورت نَسَب از آدم و حوا دارم

 

 

شاعــــر: سعدی

 

1: پروای تماشا: میل به گردش            3: حمرا: سرخ

2: یارا: توانایی                                4: چلیپا: صلیب

5: فرادست کنم: تسلیم کنم               6: سر من دار: به من توجه کن

 


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
عبور می کنم