تا گـــرفتار بدان طرّه طرار شدم

به دو صد قافله دل... قافله سالار شدم

 

گفته بودم که به خوبان ندهم هــرگز دل

باز چشمم به " تو " افتاد و گــرفتار شدم

 

به امید گل روی تو نشستم چندان

تا که اندر نظر خلق جهــان خوار شدم

 

خرقه من به یکی جام کسی وام نکرد

من از این خرقه تهمت زده بیــزار شدم

 

سرم از زانــوی غم راست نگردد... چه کنم؟

حال، چندی است که سرگرم بدین کار شدم

 

گاه در کوی خرابات و گهــی دیر مغان

من در این عاقبت عمــر چه بی عار شدم

 

نرگس اول به عصا تکیه زد آنگه برخاست

گفت آن چشم سیه دیدم و بیــمار شدم

 

نقــد جان در طلبش صرف نمودم صد شکـــر

راحت از طعنه و ســرکوب طلبکار شدم

 

از کف پیــر مغان دوش به هنگام سحر

به یکی جرعه می " عارف " اسرار شدم




شاعـــــر: عارف قزوینی