گفتم غم تو دارم...

برای ادیبان و ادبیات فراموش شده ی کشورم

۱۲ مطلب با موضوع «غزل کلاسیک» ثبت شده است

دردم از یار است و درمان نیز هم


اگــر تو فارغی از حال دوستان یارا

فـراغت از تو میسـر نمی شود ما را


تـو را در آینه دیدن جمال ِ طلعت ِ خویش

بیان کند که چه بوده است ناشکیبا را


بیـا که تا بهار است تا من و تو به هم

به دیــگران بگذاریم باغ و صحرا را


به جای ســرو بلند ایستاده بر لب جوی

چــرا نظر نکنی یار سرو بالا را ؟


شمایلی که در اوصاف ِ حسن ترکیبش

مجال ِ نطق نماند زبان ِ گویا را


که گفت در رخ زیـبا نظر خطا باشد ؟

خــطا بود که نبینند روی زیـبا را


به دوستی که اگــر زهر باشد از دستت

چنـان به ذوق ِ ارادت خورم ، که حلوا را


کســی ملامت وامق * کند به نادانی

حبـیب من ، که ندیده است روی عَذرا را


گــرفتم آتش پنهان خبــر نمی داری

نگاه می نکنی آب چشـم پیدا را ؟


نگفتمت که به یغما رود دلت سعـدی

چو دل به عشـق دهی دلبران ِ یغما را ؟


هنــوز با همه دردم امید درمان هست

که آخــری بود آخـر شبان ِ یلدا را



شاعـــر : سعدی


۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
عبور می کنم

که سراپای بسوزند...


پیش ما رسم ِ شکستن نبـود عهد وفا را

الله الله تو فــراموش مکن صحبت ِ ما را


قیمت ِ عشق نداند ، قدم صدق ندارد

سست عهدی که تحمل نکند بار ِ جفا را


گـر مخیّر بکنندم به قیامت که "چه خواهی"؟

دوست ما را و همـه نعمت ِ فردوس شما را


گر سَرَم می رود از عهـد ِ تو سربـاز نپـیچم

تا بگـویند پس از من که به سر بُرد وفا را


خُنُـک آن درد که یارم به عیادت به سر آید

دردمــندان به چنین درد نخـواهند دوا را


باور از مـات نباشد ... تو در آئینه نگه کن

تا بدانی که چه بوده است گـرفتار ِ بلا را


از سـر زلف ِ عروسان چمن دست بدارد

به سر زلف تو گر دست رسد باد صبا را


سـر ِ انگشتِ تحیر بگـزد عقل به دندان

چون تامّـل کند این صورت ِ انگشت نما را


آرزو می کندم شمع صفت پیش ِ وجودت

که سـراپای بسـوزند من ِ بی سر و پا را


همه را دیده به رویت نگران است ولیکن

خودپــرستان ز حقیقت نشناسند هوا را


مهـربانی ز من آموز و گـرَم عمر نماند

به سـر تربت سعدی بطلب مِـهر گیا را



شاعــر : سعدی


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
عبور می کنم

شبهای تنهایی


لااُبالی چه کند دفتــر دانایی را؟

طاقت ِ وعظ نباشد سـر سودایی را


آب را قـول تو با آتش اگـر جمع کند

نـتواند که کند عشق و شکیبایی را


دیـده را فایده آن است که دلبـر بیند

ور نبیند چه بود فایده بینایی را؟


عاشقان را چه غـم از سرزنش دشمن و دوست؟

یا غـم دوست خـورد یا غم رسوایی را


من همـان روز دل و صبـر به یغما دادم

که مقیّد شدم آن دلـبر یغمایی را


سـرو بگذار... که قدّی و قیـامی دارد

گو ببین آمدن و رفتن رعــنایی را


گــر برانی نرود... ور برود باز آید

ناگــزیر است مگس دکّه ی حلـوایی را


بر حدیث ِ من و حسن تو نیــفزاید کس

حد همین است سخندانی و زیبایی را


سعـدیا نوبتی امشب دُهل صبح نگوفت

یا مگــر روز نباشد شب ِ تنهایی را ؟




شاعـــر : سعدی


۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
عبور می کنم

باید که سپر باشد...


وقتی دل سودایی می رفت به بستان ها

بی خویشتنم کردی بوی گل و ریحان ها


گه نعره زدی بلبل گه جامه دریدی گل

با یاد تو افتادم... از یاد برفت آن ها


ای مِهـر تو در دل ها؛ وی مُـهر تو بر لب ها

وی شور ِ تو در سـرها، وی سِرّ تـو در جان ها


تا عهـد ِ تو دربستم... عهـد همه بشکستم

بعد از تـو روا باشد نقض ِ همه پیمان ها


تا خـار ِ غم عشقت آویخته در دامن

کوته نظـری باشد رفتن به گلستان ها


آن را که چـنین دردی از پای درانــدازد

باید که فــرو شوید دست از همه درمان ها


گـر در طلبت رنجی ما را بـرسد شاید

چون عشق،حَرَم باشد... سهل است بیابان ها


هـر تیر که در کیش است گر بر دل ِ ریش آید

ما نیـز یکی باشیم از جمله ی قربان ها


هــر کو نظری دارد با یار ِ کمان ابـرو...

باید که سپـر باشد پیش ِ همه پیکان ها


گـویند مگو سعدی چندین سخن از عشقش

می گویم و بعد از من... گویند به دوران ها




شاعــــر : سعدی


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
عبور می کنم

ما به غیر از تو نداریم تمنای دگر


هــرشب اندیشه دیگر کنم و رای دگر

که من از دست تــو فردا بــروم جای دگــر

 

بامدادان که بـــرون می نهم از منزل پای

حسن عهــدم نگذارد که نهم پای دگـر

 

هر کسی را سر چیزیّ و تمنای کسی است

ما به غیر از " تو " نــداریم تمنای دگــر

 

زان که هـرگز به صفای تو در آیینه وهـم

متصور نشود صورت و بالای دگــر

 

وامقی بود که دیوانه عذرایی بود

منم امــروز و تویی وامق و عذرای دگر

 

وقت آنست که صحرا گل و سنبل گیــرد

خلق بیرون شده هــر قوم به صحرای دگر

 

بامدادان به تماشای چمن بیرون آی

تا فــراغ از تو نباشد به تماشای دگـر

 

هر صباحی غمـی از دور زمان پیش آید

گویم این نیــز نهم بر ســر غم های دگر

 

باز گویم نه که دوران حیات این همه نیست

" سعدی " امــروز تحمل کن و فردای دگـر




شاعــــر: سدی


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
عبور می کنم

من خودم خواسته ام کار به اینجا بکشد


تا گـــرفتار بدان طرّه طرار شدم

به دو صد قافله دل... قافله سالار شدم

 

گفته بودم که به خوبان ندهم هــرگز دل

باز چشمم به " تو " افتاد و گــرفتار شدم

 

به امید گل روی تو نشستم چندان

تا که اندر نظر خلق جهــان خوار شدم

 

خرقه من به یکی جام کسی وام نکرد

من از این خرقه تهمت زده بیــزار شدم

 

سرم از زانــوی غم راست نگردد... چه کنم؟

حال، چندی است که سرگرم بدین کار شدم

 

گاه در کوی خرابات و گهــی دیر مغان

من در این عاقبت عمــر چه بی عار شدم

 

نرگس اول به عصا تکیه زد آنگه برخاست

گفت آن چشم سیه دیدم و بیــمار شدم

 

نقــد جان در طلبش صرف نمودم صد شکـــر

راحت از طعنه و ســرکوب طلبکار شدم

 

از کف پیــر مغان دوش به هنگام سحر

به یکی جرعه می " عارف " اسرار شدم




شاعـــــر: عارف قزوینی


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
عبور می کنم

به وصل خود دوایی کن


ز حد بگذشت مشتاقیّ و صبر اندر غمت یارا!

به وصل خود دوایی کن دل دیوانه ما را

 

علاج درد مشتاقان طبیب عام نشناسد؛

مگر لیلی کند درمان، غم مجنون شیدا را!

 

گرت پروای غمگینان نخواهد بود و مسکینان

نبایستی نمود اول به ما آن روی زیبا را

 

چو بنمودیّ و بربودی ثبات از عقل و صبر از دل؛

بباید چاره ای کردن کنون آن ناشکیبا را

 

مرا سودای بت رویان نبودی پیش ازاین در سر

ولیکن تا تو را دیدم، گزیدم راه سودا را

 

مراد ما وصال توست از دنیا و از عقبا؛

وگرنه بی شما قدری نباشد دین و دنیا را

 

چنان مشتاقم ای دلبر! که گر روزی به دیدارت،

برآید از دلم آهی... بسوزد هفت دریا را

 

بیا تا یک زمان امروز خوش باشیم در خلوت

که در عالم نمی داند کسی احوال فردا را

 

سخن شیرین همی گویی؛ به رغم دشمنان سعدی!

ولی بیمارِ استسقا چه داند ذوق حلوا را؟!

 

 

 

شاعر: سعدی


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
عبور می کنم

دارد دل من طاقت هجران دیدن!


تا کی، ای جان! اثر وصل تو نتوان دیدن؟

که ندارد دل من طاقت هجران دیدن

 

بر سر کوی تو، گر خوی تو این خواهد بود
دل نهادم به جفاهای فراوان دیدن

 

عقل، بی خویشتن از عشق تو دیدن تا چند؟
خویشتن بی دل و دل بی سر و سامان دیدن

 

تن به زیر قدمت خاک توان کرد؛ ولیک...
گَرد بر گوشۀ نعلین تو نتوان دیدن

 

هر شبم زلف سیاه تو نمایند به خواب؛
تا چه آید به من از خواب پریشان دیدن!

 

با وجود رخ و بالای تو کوته نظری است...
در گلستان شدن و سرو خرامان دیدن

 

گر بر این چاهِ زنخدانِ تو ره بُردی خضر
بی نیاز آمدی از چشمۀ حیوان دیدن

 

هر دل سوخته کاندر خم زلف تو فتاد
گوی از آن بِه نتوان در خم چوگان دیدن

 

آنچه از نرگس مخمور تو در چشم من است
بر نخیزد به گل و لاله و ریحان دیدن

 

سعدیا! حسرت بیهوده مخور! دانی چیست؛
چارۀ کار تو؟ جان دادن و جانان دیدن

 

 

 

شاعر: سعدی


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
عبور می کنم

به جز غم؟!


مـــی فکن بر صف رندان نظری بهتر از این

بـــر در میکده می کن گذری بهتر از این

 

در حق من لبت این لطف که مـــی فرماید

سخت خوب است ولیکن قدری بهــتر از این

 

آنکه فکـــرش گره از کار جهان بگشاید

گو در این کار بــفرما نظری بهتر از این

 

ناصحم گفت که جـــز غم چه هنر دارد عشق؟

بـــرو ای خواجه عاقل! هنری بهتر از این؟

 

دل بدان رود گـــرامی چه کنم گـــر ندهم

مادر دهـــر ندارد پسری بهتر از این

 

من چو گویم که قــدح نوش و لب ساقی بوس

بشنو از من که نگوید دگــری بهتر از این!

 

کلک حافظ شکـرین میوه نباتی است...بچین!

که در این باغ نبــینی ثمری بهـتر از این




شاعــــر: حافظ


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
عبور می کنم

فکری دگر حرام است


ما را به جز خیالت، فکری دگر نباشد

در هیچ سر خیالی زین خوب تر نباشد

 

کی شبروان رویت آرند سر به کویت؛

عکسی ز شمع رویت تا راهبر نباشد!

 

ما با خیال رویت منزل در آب و دیده؛

کردیم تا کسی را بر ما گذر نباشد

 

هرگز بدین طراوت سرو و چمن نروید

هرگز بدین حلاوت، قند و شکر نباشد

 

در کوی عشق باشد جان را خطر اگرچه

جایی که عشق باشد، جان را خطر نباشد!

 

گر با تو بر سر و زر دارد کسی نزاعی

من ترک سر بگویم تا دردسر نباشد

 

دانم که آه ما را باشد بسی اثرها

لیکن چه سود وقتی کز ما اثر نباشد؟

 

در خلوتی که عاشق بیند جمال جانان

باید که در میانه، غیر از نظر نباشد

 

چشمت به غمزه هر دم، خون هزار عاشق

ریزد چنان که قطعا کس را خبر نباشد

 

از چشم خود ندارد سلمان طمع که چشمش

آبی زند بر آتش کان بی طمع نباشد




شاعــــر: سلمان ساوجی


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
عبور می کنم