الا بی وفا یار! کز یاری ام مــی گریزی

به خوابم مـــی آیی ز بیداری ام مــی گریزی

 

خیالت به مستی مگـر در کمند من افتد

غـــزالا که از دام هشیاری ام مــی گریزی

 

اگـــرچه نه دیگر جوانم، ولیکن همانم

همان یوسفم کــــز خریداری ام می گریزی

 

تویی که به یک درد من طاقتت تاق مــی شد

کنون تا به صد درد بسپاری ام می گریزی

 

تو که سال ها ساختــی با من و با " نه " آیا،

چگونه است کامروز از " آری " ام می گریزی؟

 

مگر دل ز بیـــمار خود کنده ای نازنینا؟

که نــومیدوار از پـرستاری ام می گریزی




شاعـــــر: حسین منزوی