تا کی، ای جان! اثر وصل تو نتوان دیدن؟

که ندارد دل من طاقت هجران دیدن

 

بر سر کوی تو، گر خوی تو این خواهد بود
دل نهادم به جفاهای فراوان دیدن

 

عقل، بی خویشتن از عشق تو دیدن تا چند؟
خویشتن بی دل و دل بی سر و سامان دیدن

 

تن به زیر قدمت خاک توان کرد؛ ولیک...
گَرد بر گوشۀ نعلین تو نتوان دیدن

 

هر شبم زلف سیاه تو نمایند به خواب؛
تا چه آید به من از خواب پریشان دیدن!

 

با وجود رخ و بالای تو کوته نظری است...
در گلستان شدن و سرو خرامان دیدن

 

گر بر این چاهِ زنخدانِ تو ره بُردی خضر
بی نیاز آمدی از چشمۀ حیوان دیدن

 

هر دل سوخته کاندر خم زلف تو فتاد
گوی از آن بِه نتوان در خم چوگان دیدن

 

آنچه از نرگس مخمور تو در چشم من است
بر نخیزد به گل و لاله و ریحان دیدن

 

سعدیا! حسرت بیهوده مخور! دانی چیست؛
چارۀ کار تو؟ جان دادن و جانان دیدن

 

 

 

شاعر: سعدی