آن نه عشق است که از دل به زبان می آید؛

و آن نه عاشق که ز معشوق به جان می آید

 

گو: " برو، در پس ِ زانوی سلامت بنشین "

آنکه از دستِ ملامت به فغان می آید

 

کشتی ِ هرکه در این ورطۀ خونخوار افتاد

نشنیدیم که دیگر به کران می آید

 

یا مسافر که در این بادیه سرگردان شد

دیگر از وی خبر و نام و نشان می آید

 

چشم ِ رغبت که به دیدار کسی کردی باز

باز بر هم منه ار تیر و سنان می آید!

 

عاشق آن است که بی خویشتن از ذوق ِ سماع

پیش ِ شمشیر ِ بلا، رقص کنان می آید

 

خاشَ لله که من از تیر بگردانم روی

گر بدانم که از آن دست و کمان می آید!

 

کشته بینندم و قاتل نشناسند که کیست

کاین خدنگ از نظر خلق نهان می آید

 

اندرون با تو چنان انس گرفته است مرا

که ملالم ز همه خلق جهان می آید

 

شرط عشق است که از دوست شکایت نکنند

لیکن از شوق، حکایت به میان می آید

 

سعدیا! این همه فریاد تو بی دردی نیست؛

آتشی هست که دود از سر آن می آید



شاعــــــر: سعدی