وقتی دل سودایی می رفت به بستان ها

بی خویشتنم کردی بوی گل و ریحان ها


گه نعره زدی بلبل گه جامه دریدی گل

با یاد تو افتادم... از یاد برفت آن ها


ای مِهـر تو در دل ها؛ وی مُـهر تو بر لب ها

وی شور ِ تو در سـرها، وی سِرّ تـو در جان ها


تا عهـد ِ تو دربستم... عهـد همه بشکستم

بعد از تـو روا باشد نقض ِ همه پیمان ها


تا خـار ِ غم عشقت آویخته در دامن

کوته نظـری باشد رفتن به گلستان ها


آن را که چـنین دردی از پای درانــدازد

باید که فــرو شوید دست از همه درمان ها


گـر در طلبت رنجی ما را بـرسد شاید

چون عشق،حَرَم باشد... سهل است بیابان ها


هـر تیر که در کیش است گر بر دل ِ ریش آید

ما نیـز یکی باشیم از جمله ی قربان ها


هــر کو نظری دارد با یار ِ کمان ابـرو...

باید که سپـر باشد پیش ِ همه پیکان ها


گـویند مگو سعدی چندین سخن از عشقش

می گویم و بعد از من... گویند به دوران ها




شاعــــر : سعدی